هنگام راندن به محل کار در تاریکی فکر کردم یک زنجیره روز هجده ساعته لازم دارم تا الویت ها رو دوباره تنظیم کنم . کار من کمی ویران شده بود و فشار شدید کار همه چیز را به حالت عادی بر می گرداند .
فقط یک احمق می توانست در وضعیت من باقی بماند. آسانسور دیگری غیر از آسانسور میستر انتخاب کردم . میستر دیگر به تاریخ پیوسته بود . او را از ذهنم بیرون کرده بودم به اتاق کنفرانس محل مرگ او نگاه نکردم . کیف و کتم را روی صندلی انداختم و سراغ قهوه رفتم . در راهرو قبل از ساعت شش حرکت می کردم و با همکاران و کارمندان حرف می زدم و ژاکتم را در آوردم و آستین هایم را بالا زدم . چه خوب شد برگشتم سر کار .
اول از همه خیلی سریع وال استریت ژورنال را نگاهی انداختم چون می دونستم با مرگ خیابانگرد های شهر کار نداشت . بعد روزنامه پست را خواندم . در صفحه اول قسمت داخل مقاله کوچکی درباره خانواده لونتا برتون بود با عکس کوچکی از مادر بزرگش که بیرون آپارتمان گریه می کرد آنرا خواندم و کنار گذاشتم من بیشتر از خبرنگار اطلاعات داشتم و قصد نداشتم حواس پرتی پیدا کنم .
زیر روزنامه پست یک پرونده سایز استاندار ساده مانیلی بود از آن نوع که شرکت میلیونهایش را به کار می برد علامتی روی آن نبود و من مشکوک شدم.
فقط آنجا در وسط میزم بود و شخص مجهولی آن را گذاشته بود .
آرام پرونده را گشودم. فقط دو برگ کاغذ داخل آن بود . اولی کپی مقاله دیروز پست بود که ده بار خوانده بودم و به کلیر دیشب نشان داده بودم و زیر آن برگی کپی از یک مدرک که از یک پرونده رسمی دریک و سوئینی دزدیده شده بود . تیتر آن این بود "برون رانده شدگان شرکت سهامی ریورزالوک" ستون سمت چپ حاوی شماره یک تا هفده بود شماره چهار دوون هاردی بود و شماره پانزده لونتا برتون و سه یا چهار بچه.
پرونده را آرام روی میز گذاشتم ایستادم و به سوی در رفتم آن را قفل کردم و رویش تکیه دادم . چند دقیقه اول در سکوت مطلق سپری شد . به پرونده وسط میز خیره شده بودم . باید می دانستم این واقعی است و صحت دارد چرا کسی باید آن را سند سازی کرده باشد؟
دوباره آنرا برداشتم و با دقت زیر کاغذ دوم داخل خود پرونده اطلاع دهنده بی نام با مداد نوشته بود که (اخراج آنها از لحاظ حقوقی و اخلاقی اشتباه بوده است.) این جمله با حروف مقطع چاپ شده بود تا قابل ردیابی نباشد . نوشته ها به سختی دیده میشد و جوهر سرب به سختی با پرونده تماس داشت.
فقط یک احمق می توانست در وضعیت من باقی بماند. آسانسور دیگری غیر از آسانسور میستر انتخاب کردم . میستر دیگر به تاریخ پیوسته بود . او را از ذهنم بیرون کرده بودم به اتاق کنفرانس محل مرگ او نگاه نکردم . کیف و کتم را روی صندلی انداختم و سراغ قهوه رفتم . در راهرو قبل از ساعت شش حرکت می کردم و با همکاران و کارمندان حرف می زدم و ژاکتم را در آوردم و آستین هایم را بالا زدم . چه خوب شد برگشتم سر کار .
اول از همه خیلی سریع وال استریت ژورنال را نگاهی انداختم چون می دونستم با مرگ خیابانگرد های شهر کار نداشت . بعد روزنامه پست را خواندم . در صفحه اول قسمت داخل مقاله کوچکی درباره خانواده لونتا برتون بود با عکس کوچکی از مادر بزرگش که بیرون آپارتمان گریه می کرد آنرا خواندم و کنار گذاشتم من بیشتر از خبرنگار اطلاعات داشتم و قصد نداشتم حواس پرتی پیدا کنم .
زیر روزنامه پست یک پرونده سایز استاندار ساده مانیلی بود از آن نوع که شرکت میلیونهایش را به کار می برد علامتی روی آن نبود و من مشکوک شدم.
فقط آنجا در وسط میزم بود و شخص مجهولی آن را گذاشته بود .
آرام پرونده را گشودم. فقط دو برگ کاغذ داخل آن بود . اولی کپی مقاله دیروز پست بود که ده بار خوانده بودم و به کلیر دیشب نشان داده بودم و زیر آن برگی کپی از یک مدرک که از یک پرونده رسمی دریک و سوئینی دزدیده شده بود . تیتر آن این بود "برون رانده شدگان شرکت سهامی ریورزالوک" ستون سمت چپ حاوی شماره یک تا هفده بود شماره چهار دوون هاردی بود و شماره پانزده لونتا برتون و سه یا چهار بچه.
پرونده را آرام روی میز گذاشتم ایستادم و به سوی در رفتم آن را قفل کردم و رویش تکیه دادم . چند دقیقه اول در سکوت مطلق سپری شد . به پرونده وسط میز خیره شده بودم . باید می دانستم این واقعی است و صحت دارد چرا کسی باید آن را سند سازی کرده باشد؟
دوباره آنرا برداشتم و با دقت زیر کاغذ دوم داخل خود پرونده اطلاع دهنده بی نام با مداد نوشته بود که (اخراج آنها از لحاظ حقوقی و اخلاقی اشتباه بوده است.) این جمله با حروف مقطع چاپ شده بود تا قابل ردیابی نباشد . نوشته ها به سختی دیده میشد و جوهر سرب به سختی با پرونده تماس داشت.