این آدم ها را برای کار کردن در سردخانه از کجا پیدا می کنند؟
به دنبال او از دری رد شدیم و پایین یک راهروی استریل شده که دما ناگهان پایین می رفت، بالاخره به اتاق نگهداری اصلی رسیدیم. مورد کای پرسید:
- چند نفر آن روز در آن جا هستند؟
طوری که گویی همیشه اجساد را می شمارد؛ بیل در را باز کرد و گفت:
- دوازده تا .
مورد کای از من پرسید:
- حالت خوبه ؟
- نمی دونم .
بیل در فلزی را هل داد و ما وارد شدیم هوا منجمد بود و بوی ماده ضد عفونی کننده می آمد. کف اتاق با کاشی سفید پوشیده بود ، و نور مهتابی آبی رنگ بود . دنبال مورد کای می رفتم ، سرم پایین بود. و سعی می کردم اطراف را نگاه نکنم ولی ممکن نبود اجساد را از سر تا مچ پا با پارچه سفید پوشانده بودند و برچسبی دور شست پا زده شده بود . دقیقا همان طوری که در تلویزیون می بینید و بعد چند تا قهوه ای دیدیم.
برگشتیم و در گوشه ای ایستادیم یک میز سمت راست بود . بیل گفت :
- اونتا برتون .
و ناگهان پارچه را تا کمرش پایین برد . بله مادر آنتاریو بود که لباس سفید و ساده به تن داشت . مرگ روی صورتش اثری نگذاشته بود. او انگار خوابیده بود. نمی توانستم به او خیره نگاه نکنم .
مورد کای گفت :
- خودشه .
گویی او را از سالها پیش می شناخت ، او به من برای تایید نگاه کرد و من به زور با سر تایید کردم . بیل با چرخ حرکت می کرد و من نفسم را حبس می کردم . فقط یک پارچه بچه را پوشانده بود آنها را در یک ردیف نزدیک به هم خوابانده بودند و دستهایشان روی اسم هایشان تا شده بود و گویی مانند سربازهای خیابانها که بالاخره آسوده شده بودند خوابیده اند . می خواستم آنتاریو را لمس کنم و به بازویش بزنم و به او بگویم متاسفم . می خواستم بیدارش کنم و او را به خانه ببرم و غذا بدهم و هر چه می خواهد به او بدهم .
یک قدم جلو تر رفتم بهتر نگاه کنم که بیل گفت :
به دنبال او از دری رد شدیم و پایین یک راهروی استریل شده که دما ناگهان پایین می رفت، بالاخره به اتاق نگهداری اصلی رسیدیم. مورد کای پرسید:
- چند نفر آن روز در آن جا هستند؟
طوری که گویی همیشه اجساد را می شمارد؛ بیل در را باز کرد و گفت:
- دوازده تا .
مورد کای از من پرسید:
- حالت خوبه ؟
- نمی دونم .
بیل در فلزی را هل داد و ما وارد شدیم هوا منجمد بود و بوی ماده ضد عفونی کننده می آمد. کف اتاق با کاشی سفید پوشیده بود ، و نور مهتابی آبی رنگ بود . دنبال مورد کای می رفتم ، سرم پایین بود. و سعی می کردم اطراف را نگاه نکنم ولی ممکن نبود اجساد را از سر تا مچ پا با پارچه سفید پوشانده بودند و برچسبی دور شست پا زده شده بود . دقیقا همان طوری که در تلویزیون می بینید و بعد چند تا قهوه ای دیدیم.
برگشتیم و در گوشه ای ایستادیم یک میز سمت راست بود . بیل گفت :
- اونتا برتون .
و ناگهان پارچه را تا کمرش پایین برد . بله مادر آنتاریو بود که لباس سفید و ساده به تن داشت . مرگ روی صورتش اثری نگذاشته بود. او انگار خوابیده بود. نمی توانستم به او خیره نگاه نکنم .
مورد کای گفت :
- خودشه .
گویی او را از سالها پیش می شناخت ، او به من برای تایید نگاه کرد و من به زور با سر تایید کردم . بیل با چرخ حرکت می کرد و من نفسم را حبس می کردم . فقط یک پارچه بچه را پوشانده بود آنها را در یک ردیف نزدیک به هم خوابانده بودند و دستهایشان روی اسم هایشان تا شده بود و گویی مانند سربازهای خیابانها که بالاخره آسوده شده بودند خوابیده اند . می خواستم آنتاریو را لمس کنم و به بازویش بزنم و به او بگویم متاسفم . می خواستم بیدارش کنم و او را به خانه ببرم و غذا بدهم و هر چه می خواهد به او بدهم .
یک قدم جلو تر رفتم بهتر نگاه کنم که بیل گفت :