نام کتاب: وکیل خیابانی
پلیس فکر می کرد خانواده در ماشین زندگی می کردند و سعی می کردند گرم بمانند. قسمت تحتانی ماشین و لوله اگزوز در انبوه برف که از خیابانها روبیده شده مدفون گشته بود . چند جزئیات دیگر ذکر شد بدون ذکر نام.
با عجله به پیاده رو رفتم روی برف سر می خوردم ولی زمین نمی افتادم به پایین خیابان p و ویسکانسن رفتم و بعد به خیابان سی و چهارم و تا به روزنامه فروشی رسیدم نفسم بند آمده بود و وحشتزده بودم. یک روزنامه قاپیدم در گوشه صفحه اول داستان چاپ شده بود و معلوم بود لحظه آخر به دستشان رسیده بود اسامی ذکر نشده بود . قسمت A روزنامه را با شتاب باز کردم و بقیه صفحات را روی پیاده رو خیس انداختم . داستان در صفحه چهارده با چند توصیه پلیس و هشدار های قابل پیش بینی درباره خطر لوله اگزوزهای گرفته ادامه یافت. بعد جزئیات رقت انگیز شروع شد. مادر 22 ساله بود و نامش لونتا برتون بود نوزاد تیمیکو و تازه راه افتاده ها آلونزو و دانته بودند که دوقلوهای دو ساله بودند و برادر بزرگتر آنتاریو بود چهارساله.
حتما صدای عجیبی تولید کردم چون یک دونده نگاه غریبی به من انداخت گویی آدم خطرناکی هستم. راه افتادم و روزنامه را باز نگه داشتم و روی پیست قسمت دیگر راه رفتم و یک صدای کثیف از پشت سر صدا کرد:
- ببخشید دوست نداری پولشو بدی ؟
من به قدم زدن ادامه دادم او از پشت سر داد زد گفت :
- هی رفیق.
ایستادم و یک پنج دلاری از جیبم در آوردم و جلوی پای او انداختم بدون اینکه او را خوب نگاه کنم. در خیابان p نزدیک آپارتمان به دیوار آجری جلوی خانه زیبای ناشناسی تکیه دادم ، پیاده رو را با دقت پارو کرده بودند. داستان رو دوباره و آهسته خواندم و امیدوار بودم که به نوعی انتهای آن متفاوت باشد.
افکار و سوال ها پشت سر هم می آمدند و مرا پشت سر می گذاشتند . ولی دو سوال تکرار می شدند . چرا آنها به پناهگاه بر نگشتند ؟ و آیا بچه در ژاکت کتان من جان داده بود؟
فکر کردن به خودی خود ثقیل بود راه رفتن غیر ممکن شده بود و پس از شوک، احساس گناه به شدت سراغ من آمد ، چرا جمعه شب وقتی دفعه اول آنها را دیدم کاری نکردم ؟ می توانستم آنها را به متل گرمی ببرم و غذا بدهم .
وقتی وارد آپارتمان شدم تلفن زنگ می زد مورد کای بود پرسید داستان را خوانده ام یا نه؟ پرسیدم او کهنه خیس بچه را به خاطر می آورد گفتم همان خانواده بود و او هرگز نام آنها را نشنیده بود درباره برخوردم با آنتاریو برایش گفتم او که ناراحت تر شده بود گفت:

صفحه 73 از 314