نام کتاب: وکیل خیابانی
مورد کای در حالی که صف ناهار آماده می شد رسید. من قبل از اینکه او متوجه من شود او را دیدم . وقتی که چشمانمان به هم افتاد صورتش خندید .
داوطلب جدیدی موظف درست کردن ساندویچ شده بود و من و مورد کای در میز های غذاخوری کار می کردیم و ملاقه ها را در قابلمه ها می زدیم و سوپ در ظرف پلاستیکی می ریختیم . این کاری هنرمندانه بود . اگر زیاد آب می ریختی دریافت چپ چپ نگاه می کرد و اگر سبزیجات زیاد می ریختی دیگر برای آب جایی نبود.
مورد کای چند سال پیش تکنیک را آموخته بود ولی من قبل یادگرفتن چند نگاه خشمناک متوجهم شد مورد کای برای هر کس که غذا می ریخت چیزی خوب می‌گفت، مثل سلام ، صبح بخیر ، حالت چطوره؟ خوشحالم دوباره می بینمت. بعضی ها با لبخند جواب می دادند و بعضی ها اصلا نگاه نمی کردند .
با نزدیک شدن ظهر ، درها شلوغ تر شد و صف ها طولانی تر و داوطلبان بیشتر می آمدند و آشپزخانه پر از سر و صدای آدمهای مشغول به کار شد ، دنبال آنتاریو می گشتم - سانتا کلاوس منتظر بود و کوچولو اصلا این را نمی دانست.
منتظر شدیم تا صف‌ها تمام شد و بعد برای خودمان یک پیاله ریختیم . میزها پر بودند و ما در آشپزخانه غذا خوردیم و به ظرفشویی تکیه دادیم . بین غذا پرسیدم :
- آن کهنه ای که دیشب عوض کردی یادت میاد ؟
- میشه یادم نیاد ؟
- امروز ندیدمشان .
غذایش را کمی جوید ، فکر کرد و گفت :
- وقتی صبح رفتم اینجا بودند .
- چه ساعتی بود؟
- شش ، این گوشه خوب خوابیده بودند .
- کجا می تونند رفته باشند ؟
- نمی دونم .
- پسر کوچکه گفت در ماشین اقامت دارند .
- با او حرف زدی ؟
- آره . .
- حالا می خواهی پیداش کنی آره ؟

صفحه 67 از 314