نام کتاب: وکیل خیابانی
بود . وقتی متوجه این مطلب شدم که به آرامی سرش را روی شانه ام گذاشته ام و پشتش را نوازش کردم به آشپزخانه رفتم و بی تابانه دنبال مورد کای یا داوطلب دیگری گشتم به کمکم بیاید .
خانم دالی یک ساعت پیش رفته بود . تعجب کردم بچه وقتی دور اجاق راه می رفتم آرام می شد او را نوازش می کردم و دنبال حوله یا دستمال می گشتم . دستم خیس شده بود. کجا بودم ! چه غلطی می کردم ! اگر دوستانم مرا در آشپزخانه تاریک می دیدند بچه‌ای را نوازش می کنم و به کهنه خیسش دست می کشم چه می گفتند ؟
بوی بد نمی داد ولی مطمئن بودم شپش از سر بچه به سر من منتقل شده . بهترین دوستم مورد کای پدیدار شد و کلید برق را زد و گفت:
- چقدر زیبا !
- کهنه بچه داریم ؟
- کار بزرگ کرده یا کوچک ؟
بعد به سوی کابین ها حمله برد.
- نمی دانم فقط زود باش.
او یک بسته پمپرز بیرون کشید و من بچه را به او دادم . ژاکتم لکه بزرگ خیسی رو شانه چپ داشت . او با مهارت باور نکردنی بچه را روی صفحه برش قرار داد و کهنه خیس او را در آورد و دختر بچه ای را نمایان ساخت و او را با چیزی تمیز کرد و پمپز را به او پوشاند و دوباره او را به من داد و با خوشحالی و غرور گفت:
- بفرمایید نو نو شد .
- این چیزها را در دانشگاه حقوق درس نمی دهند .
یک ساعت با بچه قدم زدم تا خوابش برد . او را در ژاکتم پیچاندم و به آرامی بین مادرش و اونتاریو قرار دادم .
ساعت حدودا سه صبح شنبه بود و من باید می رفتم . وجدان تازه زخم خورده ام بیشتر از این در یک روز گنجایش نداشت . مورد کای تا خیابان مرا همراهی کرد و تشکر کرد و بدون کت مرا در اعماق شب رها کرد . ماشینم سر جاش بود . و از برف پوشیده شده بود .
او جلوی کلیسا ایستاده بود و مرا که از آنجا دور می شدم نظاره می کرد .

صفحه 62 از 314