او آرام جواب داد:
- تو یک ماشین .
لحظه ای ساکت شدم تا حرفش جا بیفتد . مطمئن نبودم دیگر چیزی بپرسم او آنقدر مشغول خوردن بود که فکر صحبت نبود . من سه سوال پرسیده بودم و او پاسخ های صادقانه داده بود . او در یک ماشین زندگی می کرد! می خواستم بدوم از مورد کای بپرسم وقتی که آدم هایی در ماشین زندگی می کنند او برایشان چه کار می کند؟ ولی کماکان به اونارتیو لبخند زدم او هم لبخند زد و بالاخره گفت :
- تو آب سیب داری ؟
- البته !
به سوی آشپزخانه رفتم و دو فنجان پر کردم . او آب سیب را پایین داد و دومین فنجان را به او دادم و گفتم :
- بگو متشکرم .
او گفت :
- متشکرم .
و دستش را برای بیسکویتی دیگر دراز کرد . یک صندلی تاشو پیدا کردم و کنار اونارتیو جا گرفتم و پشت به دیوار نشستم . زیر زمین گاها کاملا آرام می شد ولی بی حرکت نبود . آنهایی که بدون تخت زندگی می کنند آرام نمی خوابند . گاهی اوقات مورد کای از لا به لای آنها جلو می رفت چراغی را خاموش کند . او آن قدر بزرگ و وحشتناک بود که هیچ کس جرات نمی کرد با او دست و پنجه نرم کند . اونتاریو که سیر شده بود به خواب رفت و سر کوچیکش را روی پاهای مادرش گذاشت . من به آشپزخانه رفتم و یک فنجان قهوه دیگر ریختم و روی صندلیم در گوشه ای نشستم.
بعد نوزاد منفجر شد . صدای حزن انگیزش با ولوم بسیار بالایی به گوش می رسید و همه اتاق از سر و صدا ناراحت شد . مادر گیج و خسته از خواب بیدار شد. او گفت:
- خفه شو .
و بچه را روی شانه اش گرفت و عقب جلو برد بچه بلند گریه کرد و آدمها شروع به غرولند کردند. من بدون حس و فکر جلو رفتم . و بچه را گرفتم و به مادر لبخند زدم تا اعتماد او را به خود جلب کنم . او اهمیتی نداد و از شر بچه خلاص شد و نفس راحتی کشید . بچه اصلا وزن نداشت و لعنتی خیس خیس
- تو یک ماشین .
لحظه ای ساکت شدم تا حرفش جا بیفتد . مطمئن نبودم دیگر چیزی بپرسم او آنقدر مشغول خوردن بود که فکر صحبت نبود . من سه سوال پرسیده بودم و او پاسخ های صادقانه داده بود . او در یک ماشین زندگی می کرد! می خواستم بدوم از مورد کای بپرسم وقتی که آدم هایی در ماشین زندگی می کنند او برایشان چه کار می کند؟ ولی کماکان به اونارتیو لبخند زدم او هم لبخند زد و بالاخره گفت :
- تو آب سیب داری ؟
- البته !
به سوی آشپزخانه رفتم و دو فنجان پر کردم . او آب سیب را پایین داد و دومین فنجان را به او دادم و گفتم :
- بگو متشکرم .
او گفت :
- متشکرم .
و دستش را برای بیسکویتی دیگر دراز کرد . یک صندلی تاشو پیدا کردم و کنار اونارتیو جا گرفتم و پشت به دیوار نشستم . زیر زمین گاها کاملا آرام می شد ولی بی حرکت نبود . آنهایی که بدون تخت زندگی می کنند آرام نمی خوابند . گاهی اوقات مورد کای از لا به لای آنها جلو می رفت چراغی را خاموش کند . او آن قدر بزرگ و وحشتناک بود که هیچ کس جرات نمی کرد با او دست و پنجه نرم کند . اونتاریو که سیر شده بود به خواب رفت و سر کوچیکش را روی پاهای مادرش گذاشت . من به آشپزخانه رفتم و یک فنجان قهوه دیگر ریختم و روی صندلیم در گوشه ای نشستم.
بعد نوزاد منفجر شد . صدای حزن انگیزش با ولوم بسیار بالایی به گوش می رسید و همه اتاق از سر و صدا ناراحت شد . مادر گیج و خسته از خواب بیدار شد. او گفت:
- خفه شو .
و بچه را روی شانه اش گرفت و عقب جلو برد بچه بلند گریه کرد و آدمها شروع به غرولند کردند. من بدون حس و فکر جلو رفتم . و بچه را گرفتم و به مادر لبخند زدم تا اعتماد او را به خود جلب کنم . او اهمیتی نداد و از شر بچه خلاص شد و نفس راحتی کشید . بچه اصلا وزن نداشت و لعنتی خیس خیس