نام کتاب: وکیل خیابانی
- ازدواج کرده ام، بچه ندارم.
برای اولین بار در ظرف چندین ساعت یاد کلیر افتادم . اگر می دانست کجام چه عکس العملی خواهد داشت؟ هیچ یک از ما وقت کاری که مرتبط با خیریه باشد نداشتیم او به خودش می گفت:
- او واقعا می شکنه .
یا چیزی در این مایه ، برای من مهم نبود . مورد کای از غم بیرون آمد و پرسید:
- همسرت چه کار می کند ؟
- او یک رزیدنت جراح در جورج تاون است .
- شما کارتان را محکم کرده اید مگه نه ؟ تو شریک شرکتی بزرگ می شوی و او هم جراح می شود . یک رویای آمریکایی دیگر .
- بله همینطوره .
عالیجناب کشیش پدیدار شد و مورد کای را به اعمال آشپزخانه برد تا پچ پچ کند . من چهار بیسکویت از روی ظرف برداشتم و به گوشه ای رفتم ، جایی که مادری جوان بچه ای را زیر بازوانش گرفته و خوابیده بود . ولگردها بی حرکت زیر پتو خوابیده بودند ولی بزرگترین بچه بیدار بود . نزدیک او رفتم و و بیسکویت ها را به سوی او بردم چشمانش برق زد و آن را قاپید او را دیدم که آنها را با ولع یکی پس از دیگری خورد . او کوچک و استخوانی بود و بیشتر از چهار سال نداشت . سر مادر جلو افتاد و از خواب بیدارش کرد به من با چشمانی ناراحت و خسته نگاه کرد و متوجه شد همان پخش کننده بیسکویت هستم . او لبخندی سطحی زد و بالش را مرتب کرد . از پسر کوچک آرام پرسیدم:
- اسمت چیست ؟
آرام و ساده گفت :
- اونتاریو
- چند سالته ؟
او چهار انگشت را راست کرد .
- چهار ؟
با سر تایید کرد و دستش را دراز کرد بیسکویت دیگری بگیرد که به او دادم . من آماده بودم که هر چیزی او می خواهد به او بدهم .
- کجا اقامت می کنی ؟

صفحه 60 از 314