- یعنی مرغ را از اجاق بردار و آبش را در قابلمه بریز و و بگذار مرغ خنک شود آن وقت استخوان هایش را جدا کن.
برای استخوان جدا کردن روش خاصی بود به خصوص استفاده از روش خانم دالی. انگشتان من داغ شده بودند، و وقتی کار را تمام کردم تقریبا تاول زده بودند.
فصل هشتم
مورد کای مرا از پلکانی تاریک به سرسرا هدایت کرد و نجوا کنان در حالی که از میان درهای تابان وارد نماز خانه می شدیم به من گفت:
- مواظب راه رفتنت باش.
تاریک بود چون همه می خواستند بخوابند آنها روی نیمکت ها ولو شده بودند و خرخر می کردند. مادرها سعی می کردند کودکانشان را آرام کنند آنها در راهروها نیز پراکنده شده بودند و راه باریکی برای عبور ما به سوی میز باز کرده بودند . قسمت کر نیز پر از آدم بود در حالی که کنار میز محراب ایستاده بودم و ردیفهای نیمکت ها را بررسی می کردیم آهسته به من گفت:
- اکثر کلیسا ها این کار را نمی کنند.
من توانستم نارضایتی آنها را بفهمم. با صدای خیلی پایین پرسیدم:
- یکشنبه ها چه اتفاقی می افتد؟
- بستگی به هوا دارد ، عالیجناب کشیش یکی از ماست او به مناسبتی نیایش را به جای بیرون انداختن آنها کنسل کرد.
مطمئن نبودم منظور از (یکی از ماست ) چیست؟ ولی خودم حس نمی کردم عضو کلوپ آنها هستم. صدای ترق ترق سقف را شنیدم و دیدم بالکونی شبیه حروف U بالای سر ماست. یک چشمم به سقف و چشم دیگرم به توده انسانی که در ردیف صندلیهای بالا انباشته شده بودند. مورد کای هم نگاه می کرد. من که نمی توانستم از این فکر دست بردارم. زیر لب گفتم:
- چند نفر آدم...
و نتوانستم جمله ام را تمام کنم.
- ما نمی شماریم فقط غذا و سرپناهی می دهیم.
تند باد به کناره ساختمان خورد و پنجره ها را تکان داد ، هوا در نمازخانه سرد تر از زیرزمین بود. ما روی نوک پا راه می رفتیم و از کنار ارگ خارج شدیم. ساعت تقریبا یازده بود. زیرزمین هنوز شلوغ بود ولی از صف سوپ خبری نبود. مورد کای گفت:
برای استخوان جدا کردن روش خاصی بود به خصوص استفاده از روش خانم دالی. انگشتان من داغ شده بودند، و وقتی کار را تمام کردم تقریبا تاول زده بودند.
فصل هشتم
مورد کای مرا از پلکانی تاریک به سرسرا هدایت کرد و نجوا کنان در حالی که از میان درهای تابان وارد نماز خانه می شدیم به من گفت:
- مواظب راه رفتنت باش.
تاریک بود چون همه می خواستند بخوابند آنها روی نیمکت ها ولو شده بودند و خرخر می کردند. مادرها سعی می کردند کودکانشان را آرام کنند آنها در راهروها نیز پراکنده شده بودند و راه باریکی برای عبور ما به سوی میز باز کرده بودند . قسمت کر نیز پر از آدم بود در حالی که کنار میز محراب ایستاده بودم و ردیفهای نیمکت ها را بررسی می کردیم آهسته به من گفت:
- اکثر کلیسا ها این کار را نمی کنند.
من توانستم نارضایتی آنها را بفهمم. با صدای خیلی پایین پرسیدم:
- یکشنبه ها چه اتفاقی می افتد؟
- بستگی به هوا دارد ، عالیجناب کشیش یکی از ماست او به مناسبتی نیایش را به جای بیرون انداختن آنها کنسل کرد.
مطمئن نبودم منظور از (یکی از ماست ) چیست؟ ولی خودم حس نمی کردم عضو کلوپ آنها هستم. صدای ترق ترق سقف را شنیدم و دیدم بالکونی شبیه حروف U بالای سر ماست. یک چشمم به سقف و چشم دیگرم به توده انسانی که در ردیف صندلیهای بالا انباشته شده بودند. مورد کای هم نگاه می کرد. من که نمی توانستم از این فکر دست بردارم. زیر لب گفتم:
- چند نفر آدم...
و نتوانستم جمله ام را تمام کنم.
- ما نمی شماریم فقط غذا و سرپناهی می دهیم.
تند باد به کناره ساختمان خورد و پنجره ها را تکان داد ، هوا در نمازخانه سرد تر از زیرزمین بود. ما روی نوک پا راه می رفتیم و از کنار ارگ خارج شدیم. ساعت تقریبا یازده بود. زیرزمین هنوز شلوغ بود ولی از صف سوپ خبری نبود. مورد کای گفت: