- پنج هزار.
- چند تا بی خانمان دارید؟
- سوال خوبی است چون نمی شود اونها را شمرده. می شود حدس زد ده هزار تا باشند.
- ده هزار؟
- آره اینها فقط تو خیابانها هستند. شاید بیست هزار نفر دیگر با خانواده و دوست ها برای یک یا دو ماه زندگی کنند.
- پس حداقل پنج هزار نفر در خیابانها هستند.
- حداقل.
داوطلبی ساندویچ خواست ، مورد کای کمکم کرد و من دوازده تای دیگر درست کردم سپس دست از کار کشیدم و دوباره به جمعیت نگاه کردیم. در باز شد و مادری جوان به آهستگی وارد شد. یک خردسال حمل می کرد به همراه سه بچه کوچک که یکی از آنها شورت و جورابهای لنگه به لنگه به پا داشت و کفش نداشت. حوله ای روی شانهاش آویزان بود. دو بچه دیگر لااقل کفش داشتند ولی لباس کافی نداشتند. بچه کوچک ظاهرا خوب بود.
مادر ظاهرا گیج بود و وقتی وارد زیرزمین شد نمی دانست کجا برود جایی پشت یک میز خالی نبود. خانواده اش را به سمت غذا هدایت کرد و دو داوطلب مستقیم به کمک او شتافتند یکی آنها را گوشه ای نزدیک آشپزخانه جا داد و مشغول سرو غذا شد و دیگری آنها را با پتو پوشاند. من و مورد کای صحنه را می دیدیم، سعی کردم خیره نگاه نکنم ولی کسی اهمیتی نمی داد. پرسیدم:
- وقتی طوفان تمام شد چه بلایی بر سر او می آید ؟
- معلوم نیست، چرا از او نمی پرسی؟
من نمی خواستم دستانم را آلوده کنم. او پرسید:
- تو در انجمن حقوقی شهر فعالیت داری؟
- تقریبا چه طور مگه؟
- از روی کنجکاوی پرسیدم انجمن وکلای مجانی کارهایی برای بی خانمانها انجام میدهد .
او از آب گل آلود ماهی می گرفت و من نمی خواستم طعمه شوم. گفتم:
- من روی موارد مجازات مرگ کار می کنم. این تقریبا حقیقت داشت. چهار سال پیش من به یکی از شرکا کمک کردم نامه ای برای یک زندانی در تگزاس بنویسد.
- چند تا بی خانمان دارید؟
- سوال خوبی است چون نمی شود اونها را شمرده. می شود حدس زد ده هزار تا باشند.
- ده هزار؟
- آره اینها فقط تو خیابانها هستند. شاید بیست هزار نفر دیگر با خانواده و دوست ها برای یک یا دو ماه زندگی کنند.
- پس حداقل پنج هزار نفر در خیابانها هستند.
- حداقل.
داوطلبی ساندویچ خواست ، مورد کای کمکم کرد و من دوازده تای دیگر درست کردم سپس دست از کار کشیدم و دوباره به جمعیت نگاه کردیم. در باز شد و مادری جوان به آهستگی وارد شد. یک خردسال حمل می کرد به همراه سه بچه کوچک که یکی از آنها شورت و جورابهای لنگه به لنگه به پا داشت و کفش نداشت. حوله ای روی شانهاش آویزان بود. دو بچه دیگر لااقل کفش داشتند ولی لباس کافی نداشتند. بچه کوچک ظاهرا خوب بود.
مادر ظاهرا گیج بود و وقتی وارد زیرزمین شد نمی دانست کجا برود جایی پشت یک میز خالی نبود. خانواده اش را به سمت غذا هدایت کرد و دو داوطلب مستقیم به کمک او شتافتند یکی آنها را گوشه ای نزدیک آشپزخانه جا داد و مشغول سرو غذا شد و دیگری آنها را با پتو پوشاند. من و مورد کای صحنه را می دیدیم، سعی کردم خیره نگاه نکنم ولی کسی اهمیتی نمی داد. پرسیدم:
- وقتی طوفان تمام شد چه بلایی بر سر او می آید ؟
- معلوم نیست، چرا از او نمی پرسی؟
من نمی خواستم دستانم را آلوده کنم. او پرسید:
- تو در انجمن حقوقی شهر فعالیت داری؟
- تقریبا چه طور مگه؟
- از روی کنجکاوی پرسیدم انجمن وکلای مجانی کارهایی برای بی خانمانها انجام میدهد .
او از آب گل آلود ماهی می گرفت و من نمی خواستم طعمه شوم. گفتم:
- من روی موارد مجازات مرگ کار می کنم. این تقریبا حقیقت داشت. چهار سال پیش من به یکی از شرکا کمک کردم نامه ای برای یک زندانی در تگزاس بنویسد.