نام کتاب: وکیل خیابانی
مستقیم به سمت موردکای رفتم که از دیدنم خوشحال شد مانند دوستان قدیمی دست دادیم و مرا به دو داوطلب که نامشان را هرگز نشنیده بودم معرفی کرد.
- احمقانه ست، برف سنگین، سرمای شدید و ما که باید همه شب کار کنیم. آن نان را از آنجا بیاور .
او به سینی نان بریده شده اشاره کرد. آن را برداشتم و پشت سر او به طرف میز رفتم. - خیلی پیچیده ست شما اینجا بولونیا (نوعی سوسیس) و خردل دارید. نصف ساندویچهای خردل، سس و یک تیکه بولونیا دارند و دو تکه نان. چند تا هم با کره بادام زمینی درست کنید، فهمیدی؟
- آره.
روی شانه من زد و ناپدید شد و رفت.
- سریع کار کن.
با عجله من ده تا ساندویچ درست کردم و خودم را شایسته نشان دادم. بعد آرام کار کردم و به آدم های منتظر غذا نگاه کردم که چشمانشان به غذا خیره شده بود. به آنها یک ظرف کاغذی یک کاسه پلاستیکی و قاشق و یک دستمال می دادند . کاسه را با سوپ پر می کردند نصف ساندویچ روی ظرف می گذاشتند و یک نان و یک بیسکویت اضافه می کردند. یک فنجان آب سیب هم در آخر می دادند.
اکثر آنها به آهستگی تشکر می کردند و ظرف هایشان را بی‌صبرانه آماده غذا می کردند . حتی بچه ها بی‌حرکت بودند و مراقب غذا بودند. اکثر آدم ها آهسته می‌خوردند و از جویدن غذا لذت می بردند و بوی آن را روی صورتشان احساس می‌کردند. بعضی ها خیلی تند می خوردند. کنار من یک اجاق گاز با چهار شعله بود که روی آنها چهار قابلمه بزرگ سوپ آماده می شد. در طرف دیگر میزی با کرفس، هویج ، پیاز ، گوجه فرنگی و مرغ کامل پر شده بود. داوطلبی با چاقویی بزرگ مشغول خرد کردن بود . دو داوطلب دیگر مراقب اجاق بودند. چندین نفر غذا را به میزها می بردند و لحظه ای من تنها مسئول ساندویچ بودم. مورد کاردی با بازگشت به آشپزخانه گفت:
- ساندویچ کره، بادام زمینی بیشتر می خواهیم.
زیر میز رفت و دو شیشه دو گالنی کره بادام زمینی بیرون آورد و پرسید:
- از عهده اش بر میایی؟
- خبره ام .
به کار کردنم نگاه کرد. صف موقتا کوتاه شد و او می خواست حرف بزند من که کره را روی نان می مالیدم گفتم:
- فکر کردم تو وکیلی .

صفحه 52 از 314