با شجاعت در حالی که تپش قلب داشتم این جمله را گفتم. شلوار جین و تی شرت پوشیدم و چکمه کوهنوردی به پا کردم. کارتهای اعتباری و بیشتر پولم را از کیف پولم خارج کردم. بالای کمد دیواری یک ژاکت کتان با آستر پفی پیدا کردم که کهنه بود. لکه های رنگ و قهوه یادگار دانشکده حقوق روی آن بود. وقتی جلوی آینه ایستادم امیدوار بودم ظاهر آدم های پولدار را نداشته باشم. این طور نبود. اگر هنرپیشه جوانی آنها را روی جلد مجله ویننی می پوشید مدل جدیدی به زودی مرسوم می شد. بیصبرانه دنبال یک جلیقه ضد گلوله بودم. ترسیده بودم ولی وقتی در را قفل کردم و پا روی برف گذاشتم به شدت شتابزده شدم.
***
تیراندازی و حمله گانگسترها که انتظارش را داشتم اتفاق نیافتاد. هوا خیابانها را خالی و امن کرده بود، کلیسا را پیدا کردم و ماشین را در گوشه ای آن طرف خیابان پارک کردم . شبیه یک کلیسای جامع کوچک بود. و حداقل یکصد سال از بنای آن میگذشت و بدون شک کنگره های اولیه آن از بین رفته بود .
در گوشه ای آدم هایی را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند و در کنار در ایستاده بودند. از کنار آنها به سرعت عبور کردم. گویی دقیقا می دانم کجا می روم و وارد دنیای بی خانمان ها شدم.
سعی می کردم در حال پیشروی تظاهر کنم با این صحنه آشنا هستم و کار دارم. نمیتوانستم تکان بخورم به تعداد زیادی آدم های بیچاره که در زیر زمین جمع شده بودند با تغییر نگاه می کردم . بعضی روی زمین دراز کشیده بودند و سعی می کردند بخوابند بعضی ها در دستهها نشسته بودند و حرف می زدند و بعضی دیگر پشت میزهای دراز و صندلی های تاشو به خوردن مشغول بودند. هر اینچ مربع کنار دیوار ها پر شده بود از آدم هایی که پشت به دیوار تکیه داده و نشسته بودند. بچه های کوچک گریه می کردند و بازی می کردند و مادران سعی داشتند از آنها دور شوند شرابخور ها راست خوابیده بودند و خر خر می کردند. داوطلبان پتو و سیب پخش میکردند.
آشپزخانه در انتها بود و پر از فعالیت آماده کردن غذا . موردکای را در پشت آنجا دیدم که آبمیوه در فنجان های کاغذی می ریخت و پشت سر هم حرف می زد صفی پشت میز غذا خوری صبورانه منتظر غذا بود .
اتاق گرم بود و بوها و گرمای گاز ترکیب شده بود و بوی غلیظی که ناخوشایند نبود درست کرده بود مرد بی خانمانی که خیلی شبیه میستر لباس پوشیده بود به من خورد و وقت آن شد که حرکت کنم .
***
تیراندازی و حمله گانگسترها که انتظارش را داشتم اتفاق نیافتاد. هوا خیابانها را خالی و امن کرده بود، کلیسا را پیدا کردم و ماشین را در گوشه ای آن طرف خیابان پارک کردم . شبیه یک کلیسای جامع کوچک بود. و حداقل یکصد سال از بنای آن میگذشت و بدون شک کنگره های اولیه آن از بین رفته بود .
در گوشه ای آدم هایی را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند و در کنار در ایستاده بودند. از کنار آنها به سرعت عبور کردم. گویی دقیقا می دانم کجا می روم و وارد دنیای بی خانمان ها شدم.
سعی می کردم در حال پیشروی تظاهر کنم با این صحنه آشنا هستم و کار دارم. نمیتوانستم تکان بخورم به تعداد زیادی آدم های بیچاره که در زیر زمین جمع شده بودند با تغییر نگاه می کردم . بعضی روی زمین دراز کشیده بودند و سعی می کردند بخوابند بعضی ها در دستهها نشسته بودند و حرف می زدند و بعضی دیگر پشت میزهای دراز و صندلی های تاشو به خوردن مشغول بودند. هر اینچ مربع کنار دیوار ها پر شده بود از آدم هایی که پشت به دیوار تکیه داده و نشسته بودند. بچه های کوچک گریه می کردند و بازی می کردند و مادران سعی داشتند از آنها دور شوند شرابخور ها راست خوابیده بودند و خر خر می کردند. داوطلبان پتو و سیب پخش میکردند.
آشپزخانه در انتها بود و پر از فعالیت آماده کردن غذا . موردکای را در پشت آنجا دیدم که آبمیوه در فنجان های کاغذی می ریخت و پشت سر هم حرف می زد صفی پشت میز غذا خوری صبورانه منتظر غذا بود .
اتاق گرم بود و بوها و گرمای گاز ترکیب شده بود و بوی غلیظی که ناخوشایند نبود درست کرده بود مرد بی خانمانی که خیلی شبیه میستر لباس پوشیده بود به من خورد و وقت آن شد که حرکت کنم .