نام کتاب: وکیل خیابانی
داستان میستر را دوباره سر ناهار تعریف کردم. پدر فکر می کرد چند روزی آنجا خواهم ماند تا خودم را جمع و جور کنم و آماده کار بشوم وقتی سومین ضربه را زدم و منتظر چهارمی بودم گفتم:
- بابا کم کم دارم از شرکت خسته می شوم.
من عصبی بودم و این حالت مرا رنج می داد، این زندگی من بود نه زندگی او.
- این یعنی چه؟
- یعنی از کاری که مشغولم خسته شده ام.
- خوش آمدی به دنیای واقعی! فکر می کنی کسی در یک کارخانه مته می زنه و پرس می کنه از کارش خسته نمی شه؟ حداقل تو داری ثروتمند می شوی.
او دور توپ یک دور زد و تقریبا ضربه محکمی زد دو سوراخ آنطرف تر باقی مانده بود وقتی دنبال توپش می گشتیم او گفت:
- شغلت را می خواهی عوض کنی؟
- دارم فکر می کنم.
- کجا می خواهی بری؟
- نمی دونم هنوز خیلی زوده. دنبال کار دیگه ای نرفتم.
- پس چطور می دونی چمن سبزتر نیست گر دنبال کار نبوده ای؟
او توپ را برداشت و دور شد.
من روی جاده سنگ شده می راندم و او دنبال توپش بود و من نمی دانستم چرا این مرد مو سفید مرا اینقدر می ترساند او همه پسرهایش را وادار کرده بود هدف داشته باشند و سفت کار کنند و بکوشند مردان بزرگی شوند و همه کارهایشان متوجه پول در آوردن و زندگی کردن با رویاهای آمریکایی باشند او مسلم پول هر آنچه ما لازم داشته باشیم پرداخته بود.
من مثل برادرانم با وجدان اجتماعی به دنیا نیامده بودم . ما به کلیسا صدقه می‌دادیم چون انجیل آن را توصیه کرده است. ما به دولت مالیات می دادیم چون قانون این را خواسته بود. مسلما هر جایی کار خوبی انجام می شد و ما در آن شریک بودیم. سیاست به آنها تعلق داشت که دوست داشتند آن را بازی کنند و علاوه بر این انسانهای صادق پول زیادی در نمی آوردند به ما یاد داده بودند مفید باشیم و هرچه بیشتر موفق می شدیم اجتماع بیشتر سود می برد. هدف را مشخص کنید. خوب کار کنید، منصفانه بازی کنید و سعادتمند شوید.
او در سوراخ پنجم موفق نبود و آن را تقصیر چوبدستی می دانست. سوار ماشین شد. من گفتم :

صفحه 47 از 314