- چند روزی می خوام برم ممفیس.
او بی هیچ عکس العملی گفت:
- اِ جدی؟
- باید والدینم را ببینم، تقریبا یک سال است آنها را ندیدم. فکر می کنم وقت خوبی باشد، من در برف نمی توانم خوب کار کنم، می شکنم می فهمی؟
او در را باز کرد و بست و گفت:
- خب تماس بگیر.
از بوسه و خداحافظی و نگرانی خبری نبود. دیدم با عجله از پیاده رو رفت و در ساختمان ناپدید شد.
همه چیز تمام شده بود و من از گفتن این مسئله به مادرم متنفر بودم.
***
پدر و مادرم شصت ساله بودند و هر دو سالم، و سعی می کردند از بازنشستگی اجباری لذت ببرند. پدرم خلبان سی ساله یک خط هوایی بود مادرم مدیر بانک بود. آنها سخت کار کرده بودند و خوب پس انداز کرده بودند و خانه ای از سطح متوسط بالاتر و راحت تر برای ما درست کرده بودند. من و برادرم در بهترین مدارس خصوصی تحصیل کردیم.
آنها آدم های محافظه کار، میهن پرست و عاری از عادات بد و فوق العاده وفادار یکدیگر بودند. آنها به کلیسایی در روزهای یکشنبه می رفتند و در گروه (روز چهاردهم ژولای) شرکت می کردند و هفته ای یکبار به کلوپ روتری می رفتند و هر وقت دوست داشتند مسافرت می رفتند.
هنوز از طلاق برادرم وارنر که سه سال پیش اتفاق افتاد ناراحت بودند. او وکیل بود در آتلانتا که با هم دانشگاهیش که دختری ممفیسی بود از خانواده ای آشنا ازدواج کرده بود. بعد از دو بچه ازدواج آنها رو به زوال رفت زنش حضانت بچه ها را گرفت و به پورتلند نقل مکان کرد. والدین من سالی یکبار برای دیدن بچه ها به آنجا می رفتند. این مسئله را من هرگز مطرح نمی کردم.
ماشینی در فرودگاه ممفیس کرایه کردم و به سمت شرق به سوی حومه در حال گسترش و محل اسکان سفید پوستها بود راندم گاهی اوقات سیاه پوست ها به یکی از مناطق می رفتند و سفید پوستها به منطقه ای دورتر از آنها. ممفیس به سمت شرق بزرگ می شد و همه نژادها از یکدیگر دور می شدند.
والدین من کنار یک زمین گلف زندگی می کردند. در خانه جدید که همه پنجره ها به سوی رودخانه باز بود. من از خانه متنفر بودم چون زمین گلف همیشه شلوغ بود با این وجود اظهار نظر نمی کردم. از
او بی هیچ عکس العملی گفت:
- اِ جدی؟
- باید والدینم را ببینم، تقریبا یک سال است آنها را ندیدم. فکر می کنم وقت خوبی باشد، من در برف نمی توانم خوب کار کنم، می شکنم می فهمی؟
او در را باز کرد و بست و گفت:
- خب تماس بگیر.
از بوسه و خداحافظی و نگرانی خبری نبود. دیدم با عجله از پیاده رو رفت و در ساختمان ناپدید شد.
همه چیز تمام شده بود و من از گفتن این مسئله به مادرم متنفر بودم.
***
پدر و مادرم شصت ساله بودند و هر دو سالم، و سعی می کردند از بازنشستگی اجباری لذت ببرند. پدرم خلبان سی ساله یک خط هوایی بود مادرم مدیر بانک بود. آنها سخت کار کرده بودند و خوب پس انداز کرده بودند و خانه ای از سطح متوسط بالاتر و راحت تر برای ما درست کرده بودند. من و برادرم در بهترین مدارس خصوصی تحصیل کردیم.
آنها آدم های محافظه کار، میهن پرست و عاری از عادات بد و فوق العاده وفادار یکدیگر بودند. آنها به کلیسایی در روزهای یکشنبه می رفتند و در گروه (روز چهاردهم ژولای) شرکت می کردند و هفته ای یکبار به کلوپ روتری می رفتند و هر وقت دوست داشتند مسافرت می رفتند.
هنوز از طلاق برادرم وارنر که سه سال پیش اتفاق افتاد ناراحت بودند. او وکیل بود در آتلانتا که با هم دانشگاهیش که دختری ممفیسی بود از خانواده ای آشنا ازدواج کرده بود. بعد از دو بچه ازدواج آنها رو به زوال رفت زنش حضانت بچه ها را گرفت و به پورتلند نقل مکان کرد. والدین من سالی یکبار برای دیدن بچه ها به آنجا می رفتند. این مسئله را من هرگز مطرح نمی کردم.
ماشینی در فرودگاه ممفیس کرایه کردم و به سمت شرق به سوی حومه در حال گسترش و محل اسکان سفید پوستها بود راندم گاهی اوقات سیاه پوست ها به یکی از مناطق می رفتند و سفید پوستها به منطقه ای دورتر از آنها. ممفیس به سمت شرق بزرگ می شد و همه نژادها از یکدیگر دور می شدند.
والدین من کنار یک زمین گلف زندگی می کردند. در خانه جدید که همه پنجره ها به سوی رودخانه باز بود. من از خانه متنفر بودم چون زمین گلف همیشه شلوغ بود با این وجود اظهار نظر نمی کردم. از