قبلا هم او را منتظر نگه می داشتم. این قسمتی از بازی بود، ما آنقدر گرفتار بودیم که نمی توانستیم منتظر باشیم. از ساختمان به درون طوفان دویدم ولی زیاد نگران نبودم که یک شب دیگر خراب شده باشد.
فصل ششم :
برف بالاخره متوقف شد. من و کلیر کنار پنجره آشپزخانه قهوه مان را سر کشیدیم، من روزنامه صبح را زیر نور زیبای آفتاب می خواندم. موفق شده بودند فرودگاه ملی را باز نگه دارند. من گفتم:
- بیا بریم فلوریدا، حالا!
او نگاهی خشک به من کرد و گفت:
- فلوریدا ؟!
- باشه باهاما ، می توانیم تا فردا بعد از ظهر به آنجا برسیم.
- راهی نیست.
- البته که هست. من چند روز قصد دارم که به سر کار نرم و ....
- چرا؟
- چون دارم خرد می شم. و در شرکت هر وقت در حال خرد شدن باشی باید چند روز مرخصی بگیری.
- تو داری خرد می شی؟
- می دونم واقعا بامزه هست. آدمها بهت جا می دهند با دستکش مخمل با تو دست می دهند و چاپلوسی می کنند و شاید خیلی نفع ببرند.
صورت خشن او بازگشت و گفت:
- من نمی تونم.
و این پایان ماجرا بود . این یک رویا بود و من می دانستم او کارها و وظایف زیادی دارد انصاف نبود این کار را بکند دوباره شروع کردم به خواندن روزنامه ، ولی احساس بدی نداشتم. او تحت هیچ شرایطی با من بیرون نمی رفت.
او ناگهان عجله کرد. قرار های ملاقات، کلاس ها، دوره ها، زندگی یک رزیدنت جراح جوان و جاه طلب. او دوش گرفت و لباس پوشید و آماده رفتن شد، او را به بیمارستان رساندم.
وقتی از خیابانهای مملو از برف به آهستگی می راندم کلمه ای بین ما رد و بدل نشد. وقتی به در ورودی بیمارستان در خیابان رژروار رسیدم به او جدی گفتم :
فصل ششم :
برف بالاخره متوقف شد. من و کلیر کنار پنجره آشپزخانه قهوه مان را سر کشیدیم، من روزنامه صبح را زیر نور زیبای آفتاب می خواندم. موفق شده بودند فرودگاه ملی را باز نگه دارند. من گفتم:
- بیا بریم فلوریدا، حالا!
او نگاهی خشک به من کرد و گفت:
- فلوریدا ؟!
- باشه باهاما ، می توانیم تا فردا بعد از ظهر به آنجا برسیم.
- راهی نیست.
- البته که هست. من چند روز قصد دارم که به سر کار نرم و ....
- چرا؟
- چون دارم خرد می شم. و در شرکت هر وقت در حال خرد شدن باشی باید چند روز مرخصی بگیری.
- تو داری خرد می شی؟
- می دونم واقعا بامزه هست. آدمها بهت جا می دهند با دستکش مخمل با تو دست می دهند و چاپلوسی می کنند و شاید خیلی نفع ببرند.
صورت خشن او بازگشت و گفت:
- من نمی تونم.
و این پایان ماجرا بود . این یک رویا بود و من می دانستم او کارها و وظایف زیادی دارد انصاف نبود این کار را بکند دوباره شروع کردم به خواندن روزنامه ، ولی احساس بدی نداشتم. او تحت هیچ شرایطی با من بیرون نمی رفت.
او ناگهان عجله کرد. قرار های ملاقات، کلاس ها، دوره ها، زندگی یک رزیدنت جراح جوان و جاه طلب. او دوش گرفت و لباس پوشید و آماده رفتن شد، او را به بیمارستان رساندم.
وقتی از خیابانهای مملو از برف به آهستگی می راندم کلمه ای بین ما رد و بدل نشد. وقتی به در ورودی بیمارستان در خیابان رژروار رسیدم به او جدی گفتم :