نام کتاب: وکیل خیابانی
این را گفتم و سر و صداهای پشت سرش را شنیدم دوباره گفتم:
- تو کجایی؟
- در پناهگاه بی خانمان ها. برف سنگین آنها را زودتر به اینجا آورده و نمی توانیم به همه غذا بدهیم. برای همین همه باید کار کنیم. من باید عجله کنم.
***
میز از چوب ماهاگونی بود و قالی ایرانی و صندلی هایی از چرم نفیس و تکنولوژی مدرن و من در حالی که دفتر زیبایم را ورانداز می کردم نمی دانستم برای اولین بار در چندین سال کار در آنجا قیمت آن چیزها چقدر بود آیا ما دنبال پول نبودیم؟
چرا این قدر کار می کردیم که قالی گرانتر یا میز قدیمی تر بخریم؟
آنجا در گرمای اتاق زیبایم به یاد مورد کای گرین افتادم که در حال حاضر وقتش را داوطلبانه در پناهگاهی شلوغ می‌گذراند و غذا به گرسنگان یخزده می داد و مسلما لبخندی گرم به لب داشت و لغات زیبا بر لب جاری می ساخت.
هر دوی ما مدرک حقوق داشتیم . هر دوی ما یک امتحان داده بودیم و زبان قانون را می فهمیدیم، من به موکلان کمک می کردم رقبایش را ببلعند تا آنها صفرهای بیشتری را در قسط پایین اضافه کنند و به این دلیل پولدار می شدم ، او به موکلان کمک می‌کرد بخورند و جای گرمی برای خوابیدن پیدا کنند!!
به خطوط روی یادداشت نگاه کردم. درآمدها و سالها و راه بسوی ثروتمند شدن و ناگهان ناراحت شدم.
آن قدر آز و طمع وقیحانه!!
تلفن مرا از جا پراند.
کلیر آهسته صحبت می کرد چون همه کلماتش با یخ پوشیده شده بودند.
- چرا در دفتر هستی ؟
با ناباوری به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- خب می دونی یک موکل از وست کوست تماس گرفت. اونجا برف نمی باره؟
فکر می کنم دروغی بود که قبلا استفاده کرده بودم. بهر حال اهمیتی نداشت.
- من منتظرم مایک، باید پیاده راه بروم؟
- نه فورا میام اونجا .

صفحه 42 از 314