- الان آنجا نیست، هفته پیش با خاک یکسان شد.
من وقت او را به اندازه کافی گرفته بودم او به ساعتش نگاه کرد و من به ساعت خودم شماره تلفن رد و بدل کردیم و قول دادیم در تماس باشیم.
مورد کای گرین انسان با توجه و خونگرمی بود که برای گلههای خیابانگرد و بیخانمان بی نام وکالت میکرد. نظر او از قانون آنقدر روح می خواست که من توان انجامش را نداشتم.
سر راه به خارج ساختمان به سوفیا اعتنا نکردم و حتما او هم بی اعتنایی کرده بود ماشین من هنوز سر جایش بود و یک اینچ برف روی آن نشسته بود.
فصل پنجم:
در حالی که برف می بارید من در شهر رانندگی می کردم، وقتی که در خیابانهای واشینگتن میراندم به یاد نمیآوردم به جلسه ای دیر رسیده باشم. در گرمی و خشکی داخل ماشینم به سر می بردم و به راحتی با ترافیک حرکت می کردم جایی نداشتم بروم.
دفترم مدتی خارج از ذهنم می گذشت با آرتور که از دستم دیوانه شده بود و صد نفر ملاقات کننده که همه با تلفن می گفتند حالت چطوره، چه زجری می کشیدیم؟!
تلفن ماشینم زنگ زد. پولی بود که با حالی عصبی می گفت:
- کجایی ؟
- چه کسی می خواهد بداند ؟
- خیلی ها، آرتور یکی از آنهاست، رودلف، یک خبرنگار دیگر و چند نفر موکل که مشورت نیاز دارند و کلیر از بیمارستان تماس گرفت.
- او چه می خواهد؟
- او مثل همه نگران حال توست.
- حالم خوبه پولی به همه بگو مطب دکتر هستم ....
- جدا ؟
- نه اما شاید باشم. آرتور دیگه چه گفت ؟
- او تماس نگرفت.
- رودلف تلفن زد منتظر تو بود.
- بگذار منتظر بماند.
کمی مکث کرد بعد به آهستگی گفت:
- کی امکان داره سر بزنی ؟
من وقت او را به اندازه کافی گرفته بودم او به ساعتش نگاه کرد و من به ساعت خودم شماره تلفن رد و بدل کردیم و قول دادیم در تماس باشیم.
مورد کای گرین انسان با توجه و خونگرمی بود که برای گلههای خیابانگرد و بیخانمان بی نام وکالت میکرد. نظر او از قانون آنقدر روح می خواست که من توان انجامش را نداشتم.
سر راه به خارج ساختمان به سوفیا اعتنا نکردم و حتما او هم بی اعتنایی کرده بود ماشین من هنوز سر جایش بود و یک اینچ برف روی آن نشسته بود.
فصل پنجم:
در حالی که برف می بارید من در شهر رانندگی می کردم، وقتی که در خیابانهای واشینگتن میراندم به یاد نمیآوردم به جلسه ای دیر رسیده باشم. در گرمی و خشکی داخل ماشینم به سر می بردم و به راحتی با ترافیک حرکت می کردم جایی نداشتم بروم.
دفترم مدتی خارج از ذهنم می گذشت با آرتور که از دستم دیوانه شده بود و صد نفر ملاقات کننده که همه با تلفن می گفتند حالت چطوره، چه زجری می کشیدیم؟!
تلفن ماشینم زنگ زد. پولی بود که با حالی عصبی می گفت:
- کجایی ؟
- چه کسی می خواهد بداند ؟
- خیلی ها، آرتور یکی از آنهاست، رودلف، یک خبرنگار دیگر و چند نفر موکل که مشورت نیاز دارند و کلیر از بیمارستان تماس گرفت.
- او چه می خواهد؟
- او مثل همه نگران حال توست.
- حالم خوبه پولی به همه بگو مطب دکتر هستم ....
- جدا ؟
- نه اما شاید باشم. آرتور دیگه چه گفت ؟
- او تماس نگرفت.
- رودلف تلفن زد منتظر تو بود.
- بگذار منتظر بماند.
کمی مکث کرد بعد به آهستگی گفت:
- کی امکان داره سر بزنی ؟