نام کتاب: وکیل خیابانی
نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت ، دوباره سر ابراهام فریاد کشید و به راه رفتن ادامه داد و در دفتر ناپدید شد و چند لحظه بعد بدون ابراهام برگشت و دوباره نگاهی به من کرد و گفت :
- می تونم کمکتون کنم ؟
جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. او چون مجبور بود خوشامد گفت و پرسید:
- چه می خواهی ؟
- دوون هاردی .
چند لحظه به من نگاه کرد و بعد به سوفیا که غرق کارش بود بعد به سمت دفترش سر تکان داد و من به دنبال او وارد اتاقی دوازده در شدم که پنجره ای نداشت و همه سطح زمین پر از پرونده های مانیلی بود و کتابهای کهنه حقوق.
یک کارت ویزیت طلاکوب دریک و سوئینی به او دادم که او آن را با اخم ورانداز کرد بعد به من پس داد و پرسید :
- از پایین شهر دیدن میکنید؟
کارت را گرفتم و گفتم :
- نه.
- چه می خواهی؟
- من نجات پیدا کردم. گلوله های هاردی تقریبا به من هم خورد.
- شما در اتاق با او بودید؟
- بله.
او نفس عمیقی کشید و اخم هایش را باز کرد و به تنها صندلی اتاق که کنارم بود اشاره کرد.
- بنشینید ولی شاید کثیف شوید.
هر دو نشستیم و زانوان من به میزش خورد. دست هایم را در جیب پالتو فرو بردم پشت سر او شوفاژی صدا می‌کرد به یکدیگر نگاه می کردیم و بعد نگاهمان را منحرف کردیم. من به آنجا رفته بودم و باید اول چیزی می‌گفتم.
- فکر کنم روز بدی داشتید؟ درسته؟
او با صدایی نرم تر و با ملاطفت این را گفت:
- نه به بدی روز هاردی، نام شما را در روزنامه دیدم به همین خاطر به اینجا آمدم.
نمی دانم چه کاری برای شما باید بکنیم.

صفحه 32 از 314