نام کتاب: وکیل خیابانی
نزدیک غروب خورشید به آنجا رسیدیم. مگان سالی یکی دو بار به اینجا می آمد. کلید زیر پادری جلوی خانه بود من اتاق خواب زیر پله را که به نظر رابی کمی عجیب و غریب می رسید برای خودم انتخاب کردم . مگان یکی از اتاق های طبقه دوم را برای رابی و دیگری را برای خودش آماده کرده بود او می خواست در تمام طول شب نزدیک رابی باشد. شنبه روزی بارانی بود و از جانب دریا سوزی سرد به طرف ساحل می وزید که تا مغز استخوان نفوذ می کرد. تک و تنها به ایوانی که مشرف به دریا بود رفتم و در حالی که پتویی کلفت به دور خودم پیچیده بودم بر روی تابی نشسته و غرق در افکار و رویاهایم، آرام آرام تکان می خوردم و به صدای امواج خروشان دریا گوش می دادم صدای باز و بسته شدن در ایران را شنیدم. مگان بود که داشت به طرفم می آمد او در کنارم بر روی تاب نشست. پرسیدم: - موکلمان کجاست؟ - در اتاق نشیمن مشغول تماشا کردن تلویزیون می باشد. باد قطرات باران را به چهره هایمان می کوبید طبیعت خشمگین به نظر می رسید و دریا غرش می کرد زمان و مکان را فراموش کرده بودم. مگان آرام پرسید: - به چه فکر می کنی؟ - به همه چیز و در عین حال به هیچ چیز، اکنون که دور از هیاهوی شهر بودم به خوبی می توانستم به گذشته برگردم به سی و دو روز قبل، زمانی که با شخص دیگری ازدواج کرده بودم و در آپارتمانی دیگر زندگی می کردم و در موسسه ای دیگر کار می کردم. آن موقع هنوز مگان را ندیده و با او آشنا نشده بودم. چگونه زندگی انسان در عرض یک ماه اینگونه تغییر می کند؟ جرات نداشتم به آینده فکر کنم زیرا گذشته هنوز با من و همراهم بود. پایان

صفحه 314 از 314