کلینیک خیابان چهاردهم را خیریه ای تاسیس کرده بود و برای بی خانمانان کار می کرد. گرین می گفت:
- وقتی در گذشته پول فدرال می گرفتیم ، هفت وکیل داشتیم و حالا دو تا داریم.
بی تعجب ژورنال خبری از قضیه چاپ نکرده بود . اگر یکی از وکلا در پنجمین شرکت بزرگ کشور در زمینه ابریشم کشته یا حتی کمی زخمی می شد در صفحه اول خبر آن را چاپ می کردند.
خدا را شکر که داستان بزرگی نبود من پشت میز نشسته بودم و روزنامه ها را میخواندم و کلی کار داشتم. الان می توانستم در غسالخانه کنار میستر خوابیده باشم. پولی چند دقیقه قبل از هشت با لبخندی بزرگ و ظرفی از شیرینی خانگی از راه رسید، از اینکه مرا سر کار دید تعجب نکرد. در واقع همه ما گروگانها سر کار آمده بودیم حتی خیلی زودتر از وقت همیشگی.
اگر در خانه می ماندیم و زنمان نوازشمان می کرد خیلی ضعف بزرگی به حساب میاومد. پولی گفت:
- آرتور پای تلفن است .
حداقل ده آماتور در شرکت ما بود ولی یکی از آنها در راهروها بدون نیاز به اسم فامیلی راه می رفت. آرتور جاکوبس سهام دار اصلی شرکت و رئیس هیئت مدیره ، او آدمی با نفوذ، مردی که او را ستایش میکردیم و به او احترام میگذاشتیم اگر شرکت یک قلب و روح داشت آن آرتور بود، در هفت سال گذشته من سه بار با او صحبت کرده بودم.
به او گفتم حالم خوب است او مرا به خاطر شجاعتم تشویق کرد و من احساس قهرمان بودن کردم. نمی دانستم او از کجا دانست یا شاید اول با مالامود حرف زده بود و داشت راه کنترل او را هموار میکرد.
آم ستید و گلدان چینی او مسلما همه را به خنده میانداخت.
آرتور می خواست با گروگانها ساعت ده ملاقات کند البته در اتاق کنفرانس تا اظهاراتمان را روی ویدئو ضبط کند .
پرسیدم:
- چرا ؟
او با صدای تیزش که به هشت سالهها نمی خورد گفت:
- بچه های وکالت فکر می کنند کار خوبیه شاید خانواده اش از پلیس شکایت کنند.
- البته.
- و شاید آنها ما را به عنوان مدافع ذکر کنند شما می دانید که هر وکیلی باشد آدم را دادگاهی می کنند.
من همیشه خدا را شکر می کردم، چه طور می توانیم بدون دادگاه زندگی کنیم؟؟!
- وقتی در گذشته پول فدرال می گرفتیم ، هفت وکیل داشتیم و حالا دو تا داریم.
بی تعجب ژورنال خبری از قضیه چاپ نکرده بود . اگر یکی از وکلا در پنجمین شرکت بزرگ کشور در زمینه ابریشم کشته یا حتی کمی زخمی می شد در صفحه اول خبر آن را چاپ می کردند.
خدا را شکر که داستان بزرگی نبود من پشت میز نشسته بودم و روزنامه ها را میخواندم و کلی کار داشتم. الان می توانستم در غسالخانه کنار میستر خوابیده باشم. پولی چند دقیقه قبل از هشت با لبخندی بزرگ و ظرفی از شیرینی خانگی از راه رسید، از اینکه مرا سر کار دید تعجب نکرد. در واقع همه ما گروگانها سر کار آمده بودیم حتی خیلی زودتر از وقت همیشگی.
اگر در خانه می ماندیم و زنمان نوازشمان می کرد خیلی ضعف بزرگی به حساب میاومد. پولی گفت:
- آرتور پای تلفن است .
حداقل ده آماتور در شرکت ما بود ولی یکی از آنها در راهروها بدون نیاز به اسم فامیلی راه می رفت. آرتور جاکوبس سهام دار اصلی شرکت و رئیس هیئت مدیره ، او آدمی با نفوذ، مردی که او را ستایش میکردیم و به او احترام میگذاشتیم اگر شرکت یک قلب و روح داشت آن آرتور بود، در هفت سال گذشته من سه بار با او صحبت کرده بودم.
به او گفتم حالم خوب است او مرا به خاطر شجاعتم تشویق کرد و من احساس قهرمان بودن کردم. نمی دانستم او از کجا دانست یا شاید اول با مالامود حرف زده بود و داشت راه کنترل او را هموار میکرد.
آم ستید و گلدان چینی او مسلما همه را به خنده میانداخت.
آرتور می خواست با گروگانها ساعت ده ملاقات کند البته در اتاق کنفرانس تا اظهاراتمان را روی ویدئو ضبط کند .
پرسیدم:
- چرا ؟
او با صدای تیزش که به هشت سالهها نمی خورد گفت:
- بچه های وکالت فکر می کنند کار خوبیه شاید خانواده اش از پلیس شکایت کنند.
- البته.
- و شاید آنها ما را به عنوان مدافع ذکر کنند شما می دانید که هر وکیلی باشد آدم را دادگاهی می کنند.
من همیشه خدا را شکر می کردم، چه طور می توانیم بدون دادگاه زندگی کنیم؟؟!