نام کتاب: وکیل خیابانی
- منظورتان چیست؟ | - این شما بود که قضیه دستگیری مایکل را به گوش مطبوعات رساندید. - ما این کار را نکردیم. - جدأ؟ پس بگویید ببینم روزنامه پست عکس مایکل را از کجا تهیه و کنار مقاله اش چاپ کرد؟ در همین هنگام آرتور مداخله کرد و به رافتر گفت که دهانش را ببندد و خفه شود. هنگامی که در دفتر کارم تنها شدم، حدود یک ساعت به در و دیوار خیره شده و به این توافقنامه لعنتی فکر کردم. واضح بود که موسسه دریک و سویینی می خواهد در ازای فرار از دو چیز پول هنگفتی بپردازد: اول از همه اینکه از رسواییهای بیشتر جلوگیری کند و دوم اینکه از ورشکستگی ای که پس از محکومیت در دادگاه گریبانشان را می گرفت احتزار کند. اگر من پرونده مسروقه را به آنها تحویل بدهم آنگاه آنها شکایتشان را علیه من پس خواهند گرفت اگر مسئله به همین جا ختم می شد من حاضر بودم با کمال میل پرونده را به آنها پس بدهم اما موضوع این بود که آنها فقط پرونده را نمی خواستند. پرونده فقط بهانه ای بود تا آنها بتوانند خشم و نفرتشان را بر سر من خالی کنند. خب چرا که نها به هر حال من تنها کسی بودم که از کارهای کثیفشان مطلع بودم و اکنون هم قصد داشتم با کشاندن آنها به دادگاه به کلی نابودشان کنم. آنها وجه خوب خود را در جامعه از دست داده و بدنام شده بودند و علاوه بر این و در طی این مدت ضررهای بسیاری بر آنها وارد شده بود پس کاملا حق داشتند از من متنفر باشند. آنها در ضمیر ناخودآگاهشان مرا مسبب اصلی بدبختی هایشان می دانستند زیرا من تمامی آن اطلاعات حیاتی ای را که منجر به نابودی شان می شد در دست داشتم. خوشبختانه از ارتباط من و هکتور و از کمکهایی که او در این رابطه به من کرده بود چیزی نمی دانستند والا از او نیز انتقام می گرفتند من با دزدیدن پرونده تمامی مدارک لازم را جهت محکوم کردن آنها فراهم کرده بودم. آنها به من به چشم یهودا نگاه می کردند شاید هم مرا از یهودا پست تر می دانستند. یک خائن موذی ! با این وجود کاملا آنها را درک می کردم. فصل سی و ششم از رفتن سوفیا و آبراهام مدت زیادی می گذشت اما من همچنان در تاریک و روشن هوا در دفتر کارم نشسته و در افکار خویش غوطه ور بودم تا اینکه موردکای وارد اتاقم شد و بر روی یکی از دو صندلی ای که آنها را از یک سمساری به مبلغ شش دلار خریده بودم نشست. صاحب قبلی شان رنگ شاه بلوطی به

صفحه 285 از 314