بعد خبر هواشناسی آمد. برف شدید قرار بود اواخر بعد از ظهر ببارد روز دوازدهم فوریه بود و قبل از آمدن برف ثبت شده بود.
کلیر مرا با ماشین به دفترم رساند و در ساعت شش و چهل دقیقه تعجب نکردم وقتی دیدم ماشین لکزوز من میان ماشین های وارداتی دیگر پارک شده بود. پارکینگ هر گز خالی نمی شد. افرادی بودند که در دفتر کار می خوابیدند.
من قول دادم بعدا با او تماس بگیرم و سعی کنم ناهار را در بیمارستان بخوریم . او گفت همه چیز را ساده بگیریم. حداقل برای یکی دو روز.
قرار بود چه کار کنم؟ روی کاناپه بخوابم و قرص بخورم؟ نظر همه آن بود که یک روز مرخصی بگیریم و بعد از آن به سر کار برگردم. البته به طور تمام و کمال. به دو نگهبان بسیار هشیار در سرسرا صبح به خیر گفتم. سه آسانسور از چهار آسانسور باز بود و منتظر و من حق انتخاب داشتم. وارد آسانسوری شدم که با میستر سوار آن شده بودم و همه چیز به آرامی پیش رفت.
ناگهان یک صد سوال مطرح شد:
- چرا این ساختمان را انتخاب کرده بود ؟ او قبل از ورود به سرسرا کجا بود؟ نگهبانان امنیتی که همیشه نزدیک در جلویی قدم می زدند کجا بودند؟ چرا من؟ صدها وکیل در طول روز به آنجا رفت و آمد داشتند. چرا طبقه ششم؟!
او دنبال چه بود؟ باور نمیکردم دوون هاردی خودش را با دینامیت پیچ کرده بود و زندگی اش را به خطر انداخت تا یک هشت وکیل ثروتمند را به خاطر خساست شان تنبیه کرده باشد. او می توانست افراد ثروتمندتری را پیدا کند و شاید افراد حریص تر از ما.
به پرسش او که می گفت:
- چه کسانی مستاجر ها رو بیرون می ریزند؟ هرگز جواب داده نشد. ولی زیاد طول نمی کشید.
آسانسور ایستاد و من خارج شدم ولی این بار بدون اینکه کسی پشت سرم باشد، خانم دویه در آن ساعت هنوز در جایی خواب بود، طبقه ششم هم آرام بود. جلوی میز او مکث کردم و به دو در اتاق کنفرانس خیره شدم. نزدیکترین در را باز کردم دری که آم ستید در آن ایستاده بود و گلوله از بالای سرش به سر میستر خورد. نفس عمیقی کشیدم و کلید برق را زدم.
هیچ اتفاقی نیافتاده بود. میز کنفرانس و صندلی ها به خوبی مرتب شده بودند قالی شرقی که روی آن میستر جان داده بود را با قالی زیبا تری عوض کرده بودند یک لایه رنگ جدید دیوار ها را پوشانده بود حتی سوراخ گلوله سقف هم پیدا نبود. گلوله رافتر ناپدید شده بود.
کلیر مرا با ماشین به دفترم رساند و در ساعت شش و چهل دقیقه تعجب نکردم وقتی دیدم ماشین لکزوز من میان ماشین های وارداتی دیگر پارک شده بود. پارکینگ هر گز خالی نمی شد. افرادی بودند که در دفتر کار می خوابیدند.
من قول دادم بعدا با او تماس بگیرم و سعی کنم ناهار را در بیمارستان بخوریم . او گفت همه چیز را ساده بگیریم. حداقل برای یکی دو روز.
قرار بود چه کار کنم؟ روی کاناپه بخوابم و قرص بخورم؟ نظر همه آن بود که یک روز مرخصی بگیریم و بعد از آن به سر کار برگردم. البته به طور تمام و کمال. به دو نگهبان بسیار هشیار در سرسرا صبح به خیر گفتم. سه آسانسور از چهار آسانسور باز بود و منتظر و من حق انتخاب داشتم. وارد آسانسوری شدم که با میستر سوار آن شده بودم و همه چیز به آرامی پیش رفت.
ناگهان یک صد سوال مطرح شد:
- چرا این ساختمان را انتخاب کرده بود ؟ او قبل از ورود به سرسرا کجا بود؟ نگهبانان امنیتی که همیشه نزدیک در جلویی قدم می زدند کجا بودند؟ چرا من؟ صدها وکیل در طول روز به آنجا رفت و آمد داشتند. چرا طبقه ششم؟!
او دنبال چه بود؟ باور نمیکردم دوون هاردی خودش را با دینامیت پیچ کرده بود و زندگی اش را به خطر انداخت تا یک هشت وکیل ثروتمند را به خاطر خساست شان تنبیه کرده باشد. او می توانست افراد ثروتمندتری را پیدا کند و شاید افراد حریص تر از ما.
به پرسش او که می گفت:
- چه کسانی مستاجر ها رو بیرون می ریزند؟ هرگز جواب داده نشد. ولی زیاد طول نمی کشید.
آسانسور ایستاد و من خارج شدم ولی این بار بدون اینکه کسی پشت سرم باشد، خانم دویه در آن ساعت هنوز در جایی خواب بود، طبقه ششم هم آرام بود. جلوی میز او مکث کردم و به دو در اتاق کنفرانس خیره شدم. نزدیکترین در را باز کردم دری که آم ستید در آن ایستاده بود و گلوله از بالای سرش به سر میستر خورد. نفس عمیقی کشیدم و کلید برق را زدم.
هیچ اتفاقی نیافتاده بود. میز کنفرانس و صندلی ها به خوبی مرتب شده بودند قالی شرقی که روی آن میستر جان داده بود را با قالی زیبا تری عوض کرده بودند یک لایه رنگ جدید دیوار ها را پوشانده بود حتی سوراخ گلوله سقف هم پیدا نبود. گلوله رافتر ناپدید شده بود.