سر و سامان بدهد، پاییز گذشته او به نزد نل رفته و به او می گوید که مکانی را برای زندگی خود و کودکانش یافته است، نل می خواست در مورد آن مکان کمی تحقیق کند اما لونتا مانع می شود. مکان موردنظر آپارتمان کوچک با دو آپارتمان و یک حمام و دستشویی بود و اجاره آن ماهی یکصد دلار می
شد.
من بلافاصله نام نل کتر و خانه ماری را یادداشت کردم تا بتوانم بعدها در برابر هیئت منصفه از او به عنوان یکی از شهود محکمه استفاده کنم. او می توانست داستان زندگی لونتا برتون را برای هیئت منصفه بیان کند. آنچه که موجب شده بود لونتا به فکر تهیه سرپناهی برای خود و کودکانش بیافتد این بود که بیشتر زنانی که در خانه ماری زندگی می کردند کودکان خویش را از دست داده و گم کرده بودند. لونتا برای اینکه دچار چنین سرنوشتی نشود به فکر تهیه جایی برای زندگی خود و کودکانش می افتد و آن آپارتمان کثیف و محقر را اجاره می کند. او با پشتکاری عجیب مطالعه می کرد و علاوه بر این ساعت کارش را نیز افزایش داده بود تا بتواند از پس مخارج زندگی برآید عجیب تر از همه این بود که بعد از ترک اعتیادش دیگر از مواد مخدر استفاده نکرده بود و تازگیها نیز مبانی کامپیوتر را فرا گرفته بود. لونتا تازه داشت طعم آسایش را می چشید که او را از آپارتمانش بیرون انداختند. او و فرزندانش مجبور می شدند دوباره به جایگاه قبلی شان یعنی خیابان های واشینگتن باز گردند. هنگامی که فردای آن روز نل كتر او را می بیند لونتا به دلیل استعمال مواد مخدر گیج و آشفته و فرزندانش نیز کثیف و گرسنه بودند. نل كتر دوباره او را به خانه ماری می برد اما مسئولین آنجا نیز کثیف و گرسنه بودند. نل کتر دوباره او را به خانه ماری می برد اما مسئولین آنجا نیز از پذیرفتن او سرباز می زنند زیرا بخشنامه جدید به آنها اجازه پذیرش معتادین را نمی داد. بنابراین لونتا مجبور می شود آنجا را ترک کند از آن پس نل كتر او را نمی بیند تا اینکه یک روز خبر کشته شدن او و فرزندانش را در روزنامه ها می خواند. من در حالی که مشغول مطالعه داستان زندگی لونتا برتون در روزنامه بودم آرزو می کردم که برادن چانس نیز آنرا خوانده باشد او اکنون می بایست در خانه گرم و نرم و مجللش در حومه ویرجینیا باشد مطمئن بودم که او در صبح به این زودی بیدار می باشد زیرا حتما فشارهای عصبی چند ماه اخیر خواب را از چشمان او ربوده بود، بنابراین به احتمال قوی او هم در حال حاضر مشغول مطالعه روزنامه پست بود. دلم می خواست به دلیل جنایاتی که مرتکب شده بود زجر بکشد تا شاید به این طریق جزای کثافت کاریهایش را پس بدهد. دلم می خواست به او بگویم که آدم رذلی مثل تو که ساعت ها وقت صرف چانه زدن با مشتریان محترم و ثروتمندش می کند و پروژه های عظیم را پایه گذاری کرده و هر موجود بدبختی را که سر راهش باشد یا اجیر عده ای جانی برای همیشه ساکت می کند. آدمی مثل تو حتی ارزش