نام کتاب: وکیل خیابانی
قبل از بقیه رسیدگی می شود. صحنه خیلی جالبی بود زیرا بقیه مجرمین بدور من حلقه زده و مشغول خواندن فهرست اسامی بودند هنگامی که قدم به درون دادگاه گذاشتم هراس عجیب بر من متوسلی گشت وکلا در ردیف نزدیک میز قاضی نشسته بودند و من نیز آهسته به طرف نیمکتی خالی رفته و بر روی آن نشستم و مشغول مطالعه مجله ای نه چندان جالب شدم. قاضی هنوز نیامده و من عمدا خودم را بی خیال و آرام نشان می دادم. ناگهان صدایی را از پشت سرم شنیدم که گفت: - صبح به خیر مایکل صدایی از راهرو میان صندلی ها آمد، او رافتر بود که مثل همیشه کیفش را دو دستی به خودش چسبانده بود در پشت او مردی ایستاده بود که چهره اش به نظرم خیلی آشنا می آمد اما نمی توانستم نام او را به خاطر بیاورم، تنها می دانستم که در جلسه دادرسی او هم حضور داشت. من نیز در جواب او گفتم: - سلام. آنها از مقابل من رد شده و به طرف صندلیهایی که در گوشه دیگر دادگاه قرار داشت رفته و همانجا نشستند، آنها جزو قربانیان من محسوب می شدند بنابراین خود را کاملا محق می دانستم که در جریان دادرسی پرونده من شرکت کنند. تا چند دقیقه دیگر قاضی می آمد و اتهامات مرا یکی یکی می خواند و من نیز مجبور بودم لابه لا کنان به آنها التماس کنم که بی گناهیم را بپذیرند. راستی دلیل واقعی حضور رافتر در آنجا چه می توانست باشد؟ همین طور که مشغول مطالعه مجله بودم و سعی می کردم خودم را آرام و خونسرد نشان بدهم، کم کم جواب سوال خویش را یافتم، آنها آمده بودند تا اتهام سرقتی را که بر من وارد شده بود به رخم بکشند و شاهد تحقیر من باشند. رافتر زیرک ترین حقوقدانی بود که من تا به حال دیده بودم. او به اینجا آمده بود تا ترس و وحشت را در چهره من ببیند و در دلش به من بخندد. حدود ساعت نه و نیم بود که قاضی وارد دادگاه شد و بر روی صندلی مخصوصش نشست. موردکای بلافاصله به طرف او رفت و مرا به او معرفی کرد سپس هر دوی ما در برابر او بر روی صندلی های خود نشستیم. قاضی کینزر تقریبا هفتاد ساله به نظر می رسید با موهای خاکستری مجعد، ریش باریک خاکستری رنگ و چشمانی قهوه ای و نافذ. او و وکیل من سالها بود که یکدیگر را می شناختند. قاضی کیزنر رو به من کرد و در حالی که دستش را مرتب تکان می داد گفت:

صفحه 258 از 314