نام کتاب: وکیل خیابانی
- من همه چیز را می دونم مایکل.
- می دونی؟!
- البته که می دونم.
- پس کدوم جهنمی بود.
- در بیمارستان.
- نه نفر از ما را شش ساعت یک دیوانه نگه داشته بود. هشت خانواده به آنجا آمدند چون نگران بودند! ما خوش شانس بودیم و فرار کردیم و مرا باید منشی ام به خانه بیاورد ؟
- من نمی‌تونستم اونجا باشم.
- البته که نمی تونستی، چه قدر بی فکر بودم.
روی صندلی کنار کاناپه نشست. به هم با خشم نگاه می‌کردیم. او با لحنی یخ زده شروع به صحبت کردن کرد:
- مجبورمان کردند در بیمارستان بمانیم ما در مورد قضیه گروگان گیری می‌دانستیم و ممکن بود مجروح و زخمی در کار باشد. روش استاندارد آن است که در آن وضعیت آنها بیمارستان‌ها را خبر می کنند و همه را در حالت آماده باش قرار می دهند. نوشیدنی دیگری برداشتم و فکر کردم چه متلک دیگری بیاندازم، او ادامه داد:
- من در دفتر کمکی ازم بر نمی آمد، در بیمارستان منتظر بودم.
- آیا تماس گرفتی؟
- سعی کردم. خطوط تلفن خراب بود بالاخره یک پلیس پیدا کردم که کلی منتظرم نگه داشت.
- دو ساعت پیش بود از آن وقت به بعد کجا بودی؟
- در اتاق عمل ، ما بچه کوچکی را در جریان جراحی از دست دادیم . او را ماشین زده بود.
- من متاسفم.
هرگز نمی فهمیدم چه طور دکتر ها این همه درد و مرگ را می دیدند و تحمل می‌کردند! میستر تنها دومین جسدی بود که در تمام عمرم با چشمان خود دیده بودم.
او هم گفت:
- منم متاسفم .!
و بعد با نوشابه ای به آشپزخانه رفت و برگشت.
در نیمه تاریکی نشستیم و چون ارتباطی با هم نداشتیم راحت نبودیم او پرسید :

صفحه 25 از 314