سه سال می شد که وارنر مجرد بود. زنها برای او خیلی مهم بودند او و همسرش هر دو به هم اهمیت نمی دادند و همین موجب می شد که در نهایت از هم جدا شده . به او گفتم: - ظاهرت عالی و بی نقص است. و واقعا هم اینگونه بود کت و شلوار و کراوات گرانقیمت، آن وقت تن من پر از آت و آشغالهایی بود که به زحمت می شد آنها را لباس نامید.
گفت:
به ظاهر تو هم خیلی خوب است. بگو ببینم این که بر تن داری لباس کار جدیدت می باشد؟ - بله گاهی اوقات هم اگر هوس کنم کراوات می زنم. او نوشابه هاینکس سفارش داد و نگاهی به جمعیت انداخت و گفت: - کلیر چطور است؟ او داشت مقدمه چینی می کرد. - تصور می کنم که حالش خوب باشد ما از دادگاه تقاضای طلاق کرده ایم من دیگر با او زندگی نمی کنم. - آیا او از این موضوع خوشحال است؟ - تصور می کنم. از اینکه دارد از شر من راحت می شود خوشحال باشد، به جرات می توانستم بگویم که حتی این روزها را از یک ماه پیش که با من زندگی می کرد خوشحالتر و شاداب تر می باشد. | - آیا کس دیگری را برای خودش پیدا کرده است؟ - تصور نمی کنم. می بایست مراقب حرف زدنم باشم زیرا هر آنچه که برای وارنر تعریف می کردم خیلی سریع به گوش پدر و مادرم می رسید. به خصوص دلیل جدایی من و کلیر ، مسلم آنها بدشان نمی آمد که کلیر را گناهکار قلمداد کنند بنابراین اگر خبر بی وفایی عروسشان را می شنیدند آن وقت جدایی ما به نظرشان کاملا منطقی می رسید، وارنر گفت: ? خود تو چطور آیا کسی را برای خودت پیدا نکرده ای؟
- نه هنوز نه.
- خب پس به چه دلیل می خواهی از همسرت جدا بشوی؟ - به هزار و یک دلیل موجه و منطقی. ببین وارنر من ترجیح می دهم که دوباره بحثهای قدیمی را پیش
نکشیم.