در انتهای اولین سال مشترکمان کلیر بسیار ناخوشنود شده بود و شروع کرد به دعوا و بحث ؛ او تصمیم گرفت به دانشکده پزشکی برود از خانه نشستن و تلویزیون تماشا کردن خسته شده و فکر می کرد می تواند مانند من غرق خودش شود. فکر می کردم آینده خوبی است و به این ترتیب بخش عمده گناه من سبک می شود. پس از چهار سال کار با شرکت آنها از شانس شریک شدن صحبت کردند. این سر نخ ها را وکلا جمع آوری و مقایسه می کردند. عمدتا احساس می شد من با سرعت بیشتری به سوی مشارکت می رفتم، ولی باید بیشتر کار می کردم.
کلیر تصمیم گرفته بود وقت بیشتری بیرون آپارتمان در مقایسه با من بگذارند و هر دو نفرمان به شکل احمقانه ای غرق کار شده بودیم ، از دعوا دست برداشتیم و از هم جدا باقی ماندیم او دوستان خودش را داشت و من هم دوستان خودم را. خوشبختانه اشتباه تولید نسل را نیز مرتکب نشدیم. آرزو می کنم همه کارها را جوری دیگر انجام می دادم ، ما زمانی عاشق همدیگر بودیم و آن را از دست دادیم.
وقتی وارد آپارتمان تاریک شدم برای اولین بار در طول سالها کلیر را لازم داشتم. وقتی با مرگ رو به رو میشوی باید درباره آن با کسی صحبت کنی ، احساس کنی که به تو احتیاج است ، نوازشی شعری و به تو گفته شود که کسی هست به تو اهمیت میدهد.
*****
روی کاناپه در اتاق کوچک پشتی نشستم و نوشابه ای می نوشیدم چون تنها بودم افکارم به شش ساعتی که با میستر صرف کردم برگشت.
بعد از نوشابه صدای او را دم در شنیدم او قفل را باز کرد و صدا زد:
- مایکل !
من هیچ چیز نگفتم چون هنوز از عصبانیت لب هایم را میگزیدم.
او وارد اتاق شد و ایستاد و مرا دید و گفت:
- حالت خوبه ؟
او با نگرانی واقعی این را پرسید و من به نرمی گفتم:
- حالم خوبه.
او کیفش را انداخت و به سوی کاناپه آمد و روی من خم شد.
- کجا بودی؟
- بیمارستان.
- البته ، ببین من روز بدی را پشت سر گذاشته ام .
کلیر تصمیم گرفته بود وقت بیشتری بیرون آپارتمان در مقایسه با من بگذارند و هر دو نفرمان به شکل احمقانه ای غرق کار شده بودیم ، از دعوا دست برداشتیم و از هم جدا باقی ماندیم او دوستان خودش را داشت و من هم دوستان خودم را. خوشبختانه اشتباه تولید نسل را نیز مرتکب نشدیم. آرزو می کنم همه کارها را جوری دیگر انجام می دادم ، ما زمانی عاشق همدیگر بودیم و آن را از دست دادیم.
وقتی وارد آپارتمان تاریک شدم برای اولین بار در طول سالها کلیر را لازم داشتم. وقتی با مرگ رو به رو میشوی باید درباره آن با کسی صحبت کنی ، احساس کنی که به تو احتیاج است ، نوازشی شعری و به تو گفته شود که کسی هست به تو اهمیت میدهد.
*****
روی کاناپه در اتاق کوچک پشتی نشستم و نوشابه ای می نوشیدم چون تنها بودم افکارم به شش ساعتی که با میستر صرف کردم برگشت.
بعد از نوشابه صدای او را دم در شنیدم او قفل را باز کرد و صدا زد:
- مایکل !
من هیچ چیز نگفتم چون هنوز از عصبانیت لب هایم را میگزیدم.
او وارد اتاق شد و ایستاد و مرا دید و گفت:
- حالت خوبه ؟
او با نگرانی واقعی این را پرسید و من به نرمی گفتم:
- حالم خوبه.
او کیفش را انداخت و به سوی کاناپه آمد و روی من خم شد.
- کجا بودی؟
- بیمارستان.
- البته ، ببین من روز بدی را پشت سر گذاشته ام .