من دندان هایم را به هم فشردم و گفتم: - بله، من ساعت نه با دیک هیل قرار ملاقات داشتم اما متاسفانه اصلا حالم خوب نیست. گمان می کنم غذایی خورده ام مرا مسموم کرده باشد. ممکن است لطفا به من بگویید دستشویی کجاست؟ سپس شکمم را گرفتم و کمی به جلو خم شدم او که تصور کرده بود من دارم روی میزش استفراغ می کنم بلافاصله از جایش پرید و به گوشه ای اشاره کرد و گفت: - انتهای همین راهرو سمت راست من کمی بیشتر به جلو خم شدم تا نشان بدهم هر لحظه ممکن است بالا بیاورم، سپس بلافاصله از او تشکر کردم و به راه افتادم. او به من گفت: - می توانم کمکتان کنم؟ سرم را به علامتی نفی تکان دادم و به راهم ادامه دادم. به انتهای راهرو که رسیدیم به دستشویی مخصوص آقایان رفتم به داخل یکی از توالتها خزیدم و در را پشت سرم قفل کردم تلفن مسئول پذیرش مرتبة زنگ می زد بنابراین او می بایست در عرض چند دقیقه مرا از یاد برده باشد سر و وضعم مثل وکلای عالی رتبه شرکتهای مهم بود بنابراین سوءظن کسی را بر نمی انگیختم. حدود ده دقیقه بعد از دستشویی بیرون آمدم و به داخل راهرویی که دفتر کار وکلای شرکت داخل آن بود خزیدم از روی میزی که در گوشه راهرو بود چند ورقه برداشتم و در دستانم گرفتم و طوری وانمود کردم که انگار برای کار مهمی به آنجا آمده ام هنگام عبور از مقابل اتاقها چشمانم را به اطراف می چرخاندم تا اسامی ای را که بر روی در نصب شده بود بخوانم و از لای درها نیز به درون اتاقها نیم نگاهی بیاندازم. همه از وکلا گرفته تا هیئت ها و تایپیست ها، سرگرم کار خویش بودند. هیچ کدام توجهی به من نمی کردند ناگهان چهره ای آشنا را از لای در یکی از اتاقها مشاهده کردم او هکتور پالما بود. او در دفتر کارش که اتاق کوچک و بی نام و نشان بود سرگرم رسیدن به وظایفش بود. من او را از در نیمه باز دیدم. بلافاصله به داخل اتاق پریدم و در را پشت سرم بستم. | او انگار که تفنگی را در برابر خویش مشاهده می کند بلافاصله به عقب پریده دستهایش را بالا برد و گفت: - چه شده؟ - سلام هکتور نه سلامی، و نه هجومی فقط یک خاطره بد. هنگامی که مرا شناخت دستهایش را پایین آورد لبخندی زد و گفت: