نام کتاب: وکیل خیابانی
پولی گفت : - من با ماشین به خونه می برمت دنبال من بیا.
***
خوشحال بودم یک نفر به من گفت چه کار باید بکنم. افکارم کند شده بود و کار نمی‌کرد صحنه پشت صحنه بدون هیچ معنی. از در خدمات طبقه همکف بیرون رفتیم. هوا سرد بود و من تازگی آن را نفس کشیدم تا اینکه ریه هایم درد گرفت وقتی پولی رفت تا ماشین را بیاورد پشت یک ساختمان مخفی شدم و به سیرک جلوی رویم نگاه کردم. ماشین های پلیس و آمبولانسها. واحد سیار تلویزیون و حتی ماشین آتش نشانی همه می بستند و می رفتند یکی از آمبولانسها پشتش به ساختمان پارک شده بود حتما منتظر بود میستر را به سردخانه ببرند. من زنده هستم. من زنده هستم! این را چند بار گفتم و برای اولین بار لبخند زدم. من زنده هستم !
چشمانم را محکم بستم و خدا را با دعای کوتاه و صادقانه شکر گفتم.
***
وقتی در سکوت نشستیم صداها دوباره برگشتند پولی پشت فرمان بود و آرام می راند و منتظر بود چیزی بگویم. صدای گوشخراش تفنگ تیرانداز را می‌شنیدم بعد صدای زمین افتادن و صدای رم کردن گروگانها روی میز.
من چه دیده بودم؟ به میزی که هفت نفر هشیارانه به در خیره شده بودند و بعد به میستر که اسلحه شو بلند کرد و روی سر آم ستید گذاشت، من درست وقتی او تیر خورد پشت سرش بودم . چه چیزی سبب شد گلوله به او بخورد و به من نخورد؟ گلوله‌ها از در و دیوار و افراد رد می‌شدند با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود من با صدایی بلند که دیگران آن را بشنوند گفتم:
- او قصد نداشت ما را بکشد.
پولی که صدای مرا شنید خیالش راحت شد و گفت:
- پس او چه کار می‌کرد؟
- نمی دانم.
- او چه می خواست؟
- هیچ چیز نگفت. چیز زیادی گفته نشد. چندین ساعت نشسته و همدیگر را نگاه می‌کردیم.
- چرا نمی خواست با پلیس صحبت کنه؟

صفحه 22 از 314