آیا او عمدا مرا به بهانه دیدن ساختمان به دفتر کار خودش کشانده بود؟ چرا دیروز متوجه لبخند زیبا و چشمای گیرایش نشده بودم؟ او بیوگرافی اش را مختصر برایم گفت. پدرش کشیش یک کلیسای اسقفی در مری لند و از طرفداران پرو پا قرص بسکتبال رداسکینس بود که بی نهایت واشنگتن دی سی را دوست می داشت. مگان در سنین نوجوانی تصمیم گرفته بود که به فقرا کمک کند و غیر از این هدف دیگری را در زندگی دنبال نمی کرد. مجبور بودم اعتراف کنم که خود من تا دو هفته پیش هرگز درباره فقرا فکر نکرده بودم. او کاملا شیفته قضیه میستر و تاثیر عمیق آن بر روی من شده بود. | او از من دعوت کرد تا برای صرف ناهار و مطلع شدن وضع رابی به آنجا برگردم اگر هوا آفتابی نبود می توانستیم به باغ رویم و آنجا با هم صحبت کنیم. وکلای فقیر هیچ تفاوتی با مردم عادی ندارند بنابراین آنها هم می توانند مثل بقیه در مکان های عجیب و غریبی مثل پناهگاه زنان بی خانمان داستان عاشقانه ای برای خویش بیابند. پس از یک هفته رانندگی در خطرناک ترین قسمتهای شهر واشینگتن دی سی و هم صحبتی و هم نشینی با بی خانمانها دیگر مجبور نبودم برای ارتباط برقرار کردن با آنها پشت موردکای قایم شوم. گرچه موردکای تکیه گاه خوبی برایم بود و این او بود که برای نخستین بار مرا با دنیای بی خانمانها آشنا کرده بود اما من می بایست به تنهایی به میان آنها می رفتم و با آنها دمخور و صمیمی می شدم. در واشینگتن حدود سی مرکز بازپروری با پناهگاه، حمایتگاه و مراکز غذا رسانی به بی خانمانها وجود داشت و من مجبور بودم که برای یافتن سر نخی از آن هفده مستاجری که به طور غیر قانونی آنها را از محل زندگیشان بیرون انداخته بودند به تمام آنها سرکشی کنم. دوون هاردی و لونتا برتون نیز جزو آن هفده مستاجر بودند. آن روز صبح قصد داشتم پس از ترک مرکز نوآمی، به کلیسای مونت کایلید کریستین چرچ که نزدیک دانشگاه گالادث یونیور سیتی واقع شده بود بروم اما تصمیم گرفتم ابتدا به مرکز غذا رسانی ای که نزدیک به همان خانه مخروبه ای که مستاجرینش را بیرون انداخته بودند بود سری بزنم.
مسئول آنجا زن جوانی به نام گلوریا بود. هنگامی که ساعت حدود نه به آنجا رسیدم او تنها در آشپزخانه مشغول خرد کردن کرفس بود و مرتبا غر می زد که چرا هیچ کدام از داوطلبین کمک به بی خانمانها هنوز به آنجا نیامده اند.