کفشهای من که آنقدر چشم هایش را گرفته بود یک جفت آدیداس نایک بود و چون هیچ شباهتی به کفش بسکتبالیست ها نداشت امیدوار بودم که آنرا نپسندند. برای اولین بار در زندگیم آرزو کردم که ای کاش یک جفت دمپایی راحتی بر پا داشتم. او پرسید: - شماره پایت چند است؟ - ده جوانی که کت مرا گرفته بود جلو آمد و گفت: - درست هم انداز پای من است. - می خواهی آنها را به تو دهم؟ این را گفتم و شروع کردم به باز کردن بند های کفشم سپس آنها را به طرفش پرت کرده و گفتم: - بفرمایید این کفش ها را هم از طرف من به عنوان هدیه قبول کنید. می خواستم از او بپرسم که آیا شلوار جین و لباس های زیرم را هم می خواهد؟ | موردکای بالاخره ساعت هفت بعد از ظهر به سراغم آمد. کوفی مرا از داخل سلول بیرون آورد و به طرف راهروی جلویی برد و گفت: - کفش هایت کجاست؟ به داخل سلول، آنها را از من گرفتند. - آنها را برایت پس خواهم گرفت. - ممنونم در ضمن من یک کت و پولیور آبی رنگ هم داشتم که آنرا نیز از من گرفتند. او به شقیقه و گوشه چشم چپم که ورم کرده بود نگریست و گفت: - حالت خوب است؟ - بهتر از این نمی شود. بالاخره آزاد شدم. موردکای با ضامنم در مقابل اداره پلیس منتظرم ایستاده بودند. وثیقه ای که برای آزادی ام گذاشته بودند مبلغ ده هزار دلار پول نقد بود. من هزار دلار آن را بلافاصله از داخل کیف پولم در آورده و به او پس دادم و سپس زیر ورقه ای را امضا کردم. کوفی کت و کفشهایم را برایم آورد و من نیز بلافاصله آنها را پوشیدم و از آنجا بیرون زدم. سوفیا بیرون اداره پلیس مقابل ماشینی انتظارم را می کشید. همگی سوار ماشین شدیم و از آنجا دور شدیم. فصل بیست و هفتم