نام کتاب: وکیل خیابانی
- متشکرم مرد. دستم را بر روی شقیقه ام گذاشتم و گفتم: - قابلی نداره تمام سرم بی حس شده و درد گرفته بود آنها به سر جای خویش باز گشته بودند و مرا در همان حال باقی گذاشتند. دقایق به سرعت سپری می شدند اما من به هیچ وجه گذشت زمان را احساس نمی کردم جوان مست سفید پوست در حال به هوش آمدن بود و یکی دیگر از زندانیان داشت نگهبان را صدا می زد. جوان سیاه پوست کت مرا به تن نکرده بود در واقع آن را جایی مخفه کرده بود در صورتم احساس کوفتگی می کردم اما از خونریزی خبری نبود. باید خدا را شکر می کردم که آنها بیشتر از این مرا کتک نزده بودند. یکی از زندانیان داشت فریاد می زد و در مورد خوابیدن چیزهایی می گفت و همین مرا به یاد شبی که قرار بود در این سلول بگذرانم انداخت تنها دو تختخواب کوچک برای استراحت شش نفر در زندان تعبیه شده بود حتما بقیه ما می بایست بدون بالشت و رو انداز بر روی زمین سرد سلول خود بخوابیم. نگاهی اجمالی به چهره هم سلولیهایم انداختم. دلم می خواست بدانم که آنها به چه جرمی به زندان انداخته شده اند خود من تنها به علت برداشتن یک پرونده به این منظور که بعدا احتمالا آن را باز گردانم زندانی شده بودم اما این اصلا تغییر در اصل قضیه ایجاد نمی کرد زیرا هم اکنون مرا در میان فروشندگان مواد مخدر، ماشین دزدها، تجاوز گران و احتمالا قاتلین انداخته بودند بنابراین من نیز هم ردیف آنها محسوب می شدم اصلا گرسنه نبودم اما داشتم به غذا فکر می کردم مسواكم همراهم نبود و همین بیشتر ناراحتم می کرد به دستشویی وقتی نیاز پیدا می کردم آن وقت چه؟ از کجا باید آب آشامیدنی پیدا می کردم. کم کم اوضاع به نظرم داشت ناراحت کننده می رسید ناگهان صدای یکی از هم سلولیهایم مرا به خود آورد. | - کفش های قشنگی داری. سرم را بالا گرفته و او را نگریستم. تنها چیزی که او بر پا داشت یک جفت جوراب کثیف سفید رنگ بود. پاهای او چندین سایز از پاهای من بزرگ تر بود. من گفتم: - متشکرم.

صفحه 211 از 314