نام کتاب: وکیل خیابانی
زمین نشستم و پشتم را به در سلول تکیه دادم یکی از زندانیها از انتهای راهرو داشت با فریاد نگهبان را صدا می زد. دو سلول آن طرف تر زندانیان داشتند با یکدیگر دعوا می کردند، به زحمت توانستم از میان میله ها پسرک مست سفید پوست را ببینم که لباس مرتبی بر تن داشت. دو مرد سیاه پوست داشتند حسابی او را کتک می زدند. بقیه سیاه پوست ها در سلول های دیگر داشتند آن دو را تشویق می کردند این درست لحظه ای بود که هر سفید پوستی آرزو می کرد سیاه پوست باشد. در باز شد و کوفی قدم به داخل راهروی زندان گذاشت در دستانش باتومی قطور و محکم دیده می شد دعوا و کتک کاری بلافاصله تمام شد و جوان مست سفید پوست آرام و بی حرکت در گوشه ای از سلول افتاد. کوفی به مقابل سلول آنها رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است هیچ کس چیزی در این مورد ندیده و نشنیده بود کوفی به آنها گفت: - ساکت باشید، دیگر نمی خواهم صدایتان را بشنوم. به محض اینکه کوفی آنجا را ترک کرد جوان سفید پوست شروع به نالیدن کرد، یکی دیگر از زندانیان داشت استفراغ می کرد یکی از هم سلولیهای من از جایش برخاست و به طرف من آمد پاهای برهنه اش را در مقابل خویش مشاهده کردم بنابراین سرم را بالا گرفتم و او را نگریستم سپس نگاهم را به طرفی دیگر چرخاندم او نیز داشت مرا می نگریست و کمی بعد گفت: - کت قشنگی داری؟ در حالی که سعی می کردم لحن صدایم معمولی و دوستانه باشد گفتم: - متشکرم. کت من یک پولیور آبی تیره بود که هر روز آن را با شلوارهای جین و یا ارتشی می پوشیدم. آنقدر ها ارزش نداشت که بخواهند به خاطر آن مرا قصابی کنند. او با پاهایش آرام به من سقلمه زد و دوباره گفت: - کت قشنگی داری. پسر کی که بر روی تخت بالایی نشسته بود از آن پایین پرید و به طرف من آمد تا از نزدیک براندازم کند من دوباره گفتم: - متشکرم!| او لاغر و قد بلند بود و حدودا هجده یا نوزده ساله به نظر می رسید از ظاهرش معلوم بود که تمام عمرش را در خیابانها گذرانده است او بسیار پررو و گستاخ به نظر می رسید و کاملا واضح بود که می خواهد

صفحه 209 از 314