به شدت مشغول رسیدگی به کارهایم بودم که سوفیا در زد و بدون اجازه من وارد اتاق شد و گفت: - موردکای می گوید که تو دنبال شخصی می گردی. در دستش قلم و کاغذی دیده می شد که نشان می داد آماده نوشتن مشخصات فرد مورد نظر می باشد. کمی فکر کردم و سپس به یاد هکتور افتادم و گفتم: - اوه بله همین طور است. - من می توانم کمکت کنم. هر آنچه راجع به او می دانی به من بگو. او این را گفت و در برابرم روی میز نشست و مشغول نوشتن نام و مشخصات ظاهری محل زندگی و محل کار قبلی اش و نام همسر و چهار فرزندش شد، او پرسید: - چند سالش است؟ . حدود سی ساله به نظر می رسد. - حقوقش تقریبا چقدر بود؟ | - ماهی سه هزار و پانصد دلار - احتمالا یکی از چهار فرزندش به مدرسه می رود. با چنین حقوق کمی و زندگی در جایی مثل بتسدا شک دارم که توانسته باشد خانه ای برای خودش بخرد. او به احتمال قریب به یقین اسپانیولی نژاد و کاتولیک می باشد. تصور نمی کنی که چیز دیگری نا گفته مانده باشد؟ چیز دیگری درباره او به خاطرم نمی رسید. سوفیا به اتاق خودش برگشت، کتاب قطوری را در برابرش گشود و سپس مشغول تلفن کردن شد. اولین تماس تلفنی اش با فردی در اداره پست بود. مکالمات آنها به زبان اسپانیولی بود بنابراین نتوانستم چیزی از آن بفهمم. او مرتبا با جاهای مختلف تماس می گرفت و در ابتدا به زبان انگلیسی احالپرسی می کرد و سپس به زبان مادری اش شروع به صحبت می کرد. کمی بعد با اسقف کاتولیک های واشنگتن تماس گرفت و پس از آن نیز با چند نفر صحبت کرد. دیگر به نسبت از سر در آوردن از مکالمات او بی علاقه شده بودم و به کار خویش مشغول گشتم یک ساعت بعد او به دفتر کار من آمد و گفت: به آنها به شیگاگو رفته اند. آیا آدرس محل سکونتش را هم می خواهی؟ ناباورانه به او نگریستم و گفتم : - چگونه توانستی؟ از شدت تعجب دیگر نتوانستم چیزی بگویم.