خیابانهای شهر شدم هنگامی که زندگی مشترک کسی از هم می پاشد. او شروع به به تجزیه و تحلیل تمامی اعمال و رفتار خود در طی زندگی زناشویی اش می کند من هم سوالات بی جواب زیادی در ذهنم داشتم که در به در به دنبال یافتن پاسخی مناسب برای آنها بودم. آیا می بایست به راحتی از این قضیه می گذشتم؟ آیا من در زندگیم دچار اشتباه بزرگی شده بودم؟ آیا آن مرد از آشنایان جدیدش بود یا اینکه آندو دوستانی قدیمی بودند؟ آیا او یک پزشک متخصص یا یک دانشجوی پزشکی بیکار بود؟ مرتب به خودم می گفتم که این موضوع آنقدر ها هم اهمیت ندارد که بخواهم فکرم را با آن مغشوش سازم ما که به خاطر خیانت نمی خواستیم از یکدیگر جدا شویم. دیگر برای ناراحتی و نگرانی در مورد این قبیل چیزها خیلی دیر شده بود. | زندگی مشترک ما دیگر به پایان رسیده بود به همین راحتی دیگر چه اهمیتی داشت که من بخواهم در مورد مسئله ای که به من مربوط نمی شد نگران باشم اگر من این حق را داشتم که با زنی دوست بشوم پس او هم می توانست چنین کاری را بکند و با مردی دیگر دوست بشود. آه بله، بالاخره پاسخ سوالات بی جوابم را یافتم. | حدود ساعت دو بامداد بود که خودم را در ییلاق دو پونت یافتم. بی خانمانها همه جا در گوشه و خیابان و بر روی نیمکت های چوبی دراز کشیده بودند گرچه حضورم در آن ساعت از شب در چنین جایی خطرناک بود اما من اصلا به چنین موضوعی اهمیت نمی دادم. چند ساعت بعد از فروشگاهی که نزدیک محل کارم بود یک جعبه شکلات و دو لیوان قهوه خریدم و به طرف محل کارم رفتم. رابی مثل همیشه روی پله های جلوی ساختمان نشسته بود و داشت از سرما می لرزید. چشمانش به شدت قرمز بود و لبخند عجیبی بر روی لبانش دیده می شد. در ساختمان را باز کردم و دوتایی به داخل آن خزیدیم. هنگامی که به دفتر کارم رسیدیم بلافاصله روی میز را که مملو از پرونده های عقب افتاده بود تمیز کردم و قهوه ها و جعبه شکلات را روی آن گذاشتم. رابی فقط شکلاتهایی را دوست داشت که داخل آن مربای میوه ریخته شده بود. روزنامه ای را خریده بودم در برابرم روی میز گذاشته و از او پرسیدم: - تو روزنامه می خوانی ؟ - نه - مهارت خواندنت چه طور است؟ - زیاد خوب نیست. بنابراین من با صدای بلند شروع کردم به روزنامه خواندن در صفحه اول روزنامه عکسی از تظاهرات مردم در اعتراض به مرگ لونتا و فرزندانش دیده می شد و مقاله مفصلی هم در مورد