در حومه شهر بیشتر احساس امنیت می کردم. این رستوران یکی از شعبه های رستورانهای زنجیره ای بود
که اخیرا بر پا شده و مشتریانش بیشتر جوانان کم سن و سالی بودند که ساعتی را آنجا می نشستند و وقتشان را به تماشای بازیهای ورزشی و بحثهای سیاسی می گذراندند. سعی می کردم تا به گونه ای خودم را با تنهایی تطبیق بدهم. همسر و دوستانم را از دست داده بودم. از هفت سال کار کردن در موسسه حقوقی دریک و سویینی چیزی به جز تنهایی و شکست در ازدواج عایدم نشده بود. شروع یک زندگی تازه و یافتن سرگرمیهای جدید آن هم در سن سی و دو سالگی، کمی مسخره و غیر ممکن به نظر می رسید. اما از طرفی دیگر مردی به این سن و سال نمی تواند از پس یک زندگی مجردی بر آید. به زن هایی که داخل رستوران بودند نگریستم. یا می بایست با تنهایی می ساختم و یا اینکه با یکی از آنها خود را سرگرم می کردم. اما مطمئنأ راه دیگری برای فرار از این وضعیت وجود
داشت.
صور تحصاب را پرداخته و آنجا را ترک کردم. | سوار اتومبیلم شدم و به سوی شهر راندم مردد بودم که به آپارتمانم بروم یا نه. پلیس می توانست از طریق کامپیوتر، محل اقامت مرا پیدا کرده و به سراغم بیاید اگر آنها تصمیم داشتند مرا دستگیر کنند، مسلمة این کار را در نیمه های شب انجام می دادند به این ترتیب که با یک یورش ناگهانی به درون آپارتمان می ریختند و مرا با دستهای بسته به داخل آسانسور هل می دادند و سرانجام به داخل اتومبیلشان پرتاب می کردند و سپس در یکی از سلولهای مخوفشان زندانی می کردند. من به غیر از تلفن همراهم و یک سند دو هزار دلاری که می توانم در صورت دستگیری از آن به عنوان وثیقه استفاده کنم چیز دیگری با خود نداشتم. کمی دورتر از آپارتمانم ماشین را متوقف کردم می خواستم ببینم که آیا کسی آپارتمان مرا زیر نظر گرفته یا نه، سپس از طریق ایوان پشتی به داخل خانه رفتم. | اثاثیه خانه ام محدود می شد به دو صندلی فکستنی و یک جعبه پلاستیکی که از آن به عنوان میز استفاده می کردم. من از چنین زندگی ساده ای لذت می بردم و اصلا دلم نمی خواست کسی از نحوه زندگیم مطلع شود. دگمه دستگاه پاسخگویی تلفن را فشار دادم و صدای مادرم را که بر روی نوار ضبط شده بود شنیدم. او و پدرم به شدت نگران من بودند.