نام کتاب: وکیل خیابانی
همان داستان دروغی را برای او نیز تعریف کردم. او با دقت به آنچه گفتم گوش داد. بچه هایش در اتاق پذیرایی مشغول بازی بودند و صدای تلویزیون هم تا منتها در جه بلند بود. هوا تاریک و سرد بود و ساعت از هشت گذشته بود. واضح بود که من سر شام مزاحم آنها شده بودم اما او اصلا از این مسئله ناراحت نبود، گفت: - من اصلا او را نمی شناختم. - همسرش را چطور؟ - نه من معمولا زیاد سفر می کنم و بیشتر اوقات از خانه دور هستم. - همسرتان آن را می شناخت؟ او به سرعت گفت: - نه . آیا شما و همسرتان آنها را در حین اسباب کشی ندیدید؟ - ما هفته پیش اینجا نبودیم. - و نمی دانید که آنها به کجا رفته اند؟ - نه از او تشکر کردم و به سمت در خروجی ساختمان به راه افتادم که ناگهان مردی درشت اندام که یونیفرم نگهبانی ساختمان را بر تن داشت در برابرم ظاهر شد و در حالی که مثل پلیسها باتومش را به ساق پایش می زد از من پرسید: - اینجا چه می خواهید؟ | - به دنبال کسی می گردم، بهتر است آن باتوم مسخره را کنار بگذاری. - ما به کسی اجازه نمی دهیم محیط آرام اینجا را به هم بریزد و آشوب به پا کند. - آیا گوش هایت نمی شنود؟ گفتم که من دنبال کسی می گردم و در ضمن آشوب طلب هم نیستم. این را گفتم و به طرف پارکینگ رفتم تا سوار اتومبیلم شوم. او داشت از پشت سرم بهم می گفت: - یکی از ساکنین اینجا از شما شکایت کرده بنابراین مجبورید هر چه زودتر اینجا را ترک کنید. - من هم دارم همین کار را می کنم. به رستوران کوچکی در همان نزدیکی رفته و یک ساندویچ بزرگ و یک لیوان آبجو سفارش دادم.

صفحه 195 از 314