نام کتاب: وکیل خیابانی
من دوباره به سراغ آپارتمانی که هکتور و خانواده اش آنجا زندگی می کردند رفته و زنگ در همسایه بغلی آنها را به صدا در آوردم. زنی از پشت در پرسید: - کیست؟ یکبار دیگر داستان دروغی ای را که در ذهنم آماده کرده بودم، مرور کردم اما اصلا مطمئن نبودم که بتوانم مخاطبم را قانع کنم، گفتم: - من باب استنیوس هستم و به دنبال هکتور پالما می گردم. زن بدون اینکه در را باز کند پرسید: - به دنبال که می گردید؟ - هکتور پالما، او همسایه شما بود. و در آپارتمان کناری زندگی می کرد. - با او چه کار دارید؟ | - من به او مبلغی بدهکارم می خواهم او را پیدا کرده و قرضم را بپردازم، همین. شاید اگر می گفتم که از او پول طلبکارم آن زن بیشتر قانع می شد. او گفت: - او از اینجا رفته. - می دانم که از اینجا رفته. آیا شما محل اقامت فعلی آن را می دانید؟ - نه - آیا او به جایی در همین منطقه از شهر نقل مکان کرده یا اینکه کلا اینجا را ترک کرده؟ - نمی دانم. - آیا شما خودتان آنها را در حین اسباب کشی دیده اید؟ | البته که پاسخ سوالم مثبت بود، اما او به جای جواب دادن به داخل سالن پذیرایی اش رفت تا احتمالا نگهبان ساختمان را خبر کند. من دوباره سوالم را تکرار کردم و زنگ در آپارتمان او را به صدا در آوردم. اما هیچ کس پاسخ نداد. بنابراین به سراغ یکی دیگر از همسایه های او رفته و زنگ در آپارتمانش را به صدا در آوردم. مردی هم سن و سال خودم که در گوشه لبش آثار سس مایونز دیده میشد در را به اندازه طول زنجیر حفاظتی پشت آن باز کرد و گفت: - چه می خواهید؟

صفحه 194 از 314