یک معضل بود.
موردکای گفت: - مطمئن از این حرکت نخواهیم بود و ما در آینده نگران خواهیم شد اول باید بازی را ببریم. تا نیمه شب نقشه میکشیدیم و دادخواست را طرح می کردیم تئوریها را مورد تجزیه و تحلیل قرار میدادیم در مورد نحوه محل بحث میکردیم و رویای به دام کشیدن ریور اوکز و کشیدن شرکت قدیمی من به دادگاه برای یک محاکمه پر سر و صدا را در سر می پروراندیم؟ موردکای هم به این ماجرا به عنوان حرکتی سرنوشت ساز برای بی خانمانها نگاه می کرد. من هم به نوبه خود این ماجرا را چندان مشکل فرض نمی کردم. فصل بیست و چهارم
دوباره قهوه بارابی، جلوی در منتظر آمدن من بود و من ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه صبح به محل کارم رسیدم و از دیدن من خوشحال شد. چقدر یک نفر پس از سپری کردن یک شب در عقب یک ماشین متروکه ، می تواند خوشحال باشد. در حالی که چراغ دفتر را روشن می کردم پرسید: - می توانم نان شیرینی بردارم؟ آن دیگر عادت شده بود. - اجازه بده ببینم، یک صندلی بردارید و بنشینید و من هم قهوه درست می کنم. به طرف آشپزخانه رفتم و قهوه جوش را تمیز کردم و در جستجوی پیدا کردن چیزی برای خوردن نان شیرینی بیات دیروز سفت تر بودند اما از آنها دیگر چیزی نمانده. به ذهنم سپردم که فردا مقداری نان شیرینی تازه بخرم، فقط در صورتی که رابی برای سومین بار فردا بیاید. گویی کسی گفت که او می آید. شروع به خوردن نان شیرینی کرد و سعی می کرد تا قسمتهای سفت نان شیرینی را بجود و در ضمن سعی می کرد تا مودب به نظر برسد.
پرسیدم:
- صبحانه را کجا خوردی؟ - معمولا صبحانه نمی خورم. - در مورد ناهار و شام چه طور؟