سوپ و یک پاکت قهوه ای پر از نان ببینم. نمی دانستم آیا نوشیدنی بود یا نه . هر گز متوجه آن مسئله نشدیم .
آم ستید یک قدم داخل راهرو رفت و چرخ را گرفت و می خواست داخل اتاق کنفرانس کند که صدای شلیک هوا را شکافت. ی
پلیس تیرانداز تنها کنار میز خانم دویه پشت قفسه مدارک با چهل فوت فاصله مخفی شده بود و به خوبی آن چه را می خواست می دید. وقتی که آم ستید لحظه ای خم شد تکه چرخ را بگیرد سر میستر برای لحظه ای مشخص شد و تک تیرانداز آن را از هم پاشید. میستر بدون کوچک ترین سر و صدا به عقب رفت و آنگاه صورتم بلافاصله از خون و مایعات پوشیده شد. فکر کردم من هم تیر خوردم و یادم می آید از درد جیغ کشیدم . آم ستید در راهرو داشت فریاد می کشید . هفت نفر دیگر مانند سگ های سوخته روی میز تکان می خوردند و فریاد می کشیدند و به سوی در می رفتند و نیمی از آنها نیمی دیگری را روی زمین می کشید من روی زانوانم نشسته و چشمانم را گرفته بودم و منتظر بودم دینامیت ها منفجر شوند . سپس برای اینکه از هیاهو دور شوم؛ به سوی در دیگری رفتم و قفل را گشودم و آن را به شدت باز کردم و بار آخر که میستر را دیدم روی یکی از قالیهای شرقی گران قیمت افتاده بود. دستهایش شل کنارش افتاده بودند و اصلا نزدیک سیم قرمز نبودند. بچه های حفاظت ناگهان با نگاه های خشمگین راهرو را پر کردند ، آنها کلاه خود و ژاکتهای ضخیم داشتند و چند تا از آنها می خزیدند . آنها ما را گرفتند و از سالن پذیرش به آسانسور ها بردند آنها از من پرسیدند .
- زخمی شده اید؟
من نمی دانستم . صورت و لباسم خونی بود و مایعی چسبناک به آنها چسبیده بود که دکتر بعدا گفت از مایع مخچه است.
فصل سوم:
در طبقه اول و دورترین نقطه از میستر خانواده ها و دوستان منتظر بودند . چندین نفر از همکارانمان در اتاق ها و راهرو ها جمع شده بودند و منتظر نجات ما بودند وقتی ما را دیدند فریاد خوشحالی کشیدند. چون من خون آلود بودم مرا به اتاق کوچک ورزش در زیرزمین بردند که جز املاک شرکت بود و کسی به آن اهمیتی نمی داد ما آنقدر گرفتار بودیم که وقت ورزش نداشتیم و هر کس که کار نداشت مسلما کار پیدا می کرد.
دکترها بلافاصله مرا محاصره کردند و همسر من میان آنها نبود. وقتی آنها را قانع کردم که خون من نیست آنها آرام شدند و یک آزمایش عادی انجام دادند ، فشار خونم بالا بود و نبضم غیر عادی آنها به من یک قرص دادند
آم ستید یک قدم داخل راهرو رفت و چرخ را گرفت و می خواست داخل اتاق کنفرانس کند که صدای شلیک هوا را شکافت. ی
پلیس تیرانداز تنها کنار میز خانم دویه پشت قفسه مدارک با چهل فوت فاصله مخفی شده بود و به خوبی آن چه را می خواست می دید. وقتی که آم ستید لحظه ای خم شد تکه چرخ را بگیرد سر میستر برای لحظه ای مشخص شد و تک تیرانداز آن را از هم پاشید. میستر بدون کوچک ترین سر و صدا به عقب رفت و آنگاه صورتم بلافاصله از خون و مایعات پوشیده شد. فکر کردم من هم تیر خوردم و یادم می آید از درد جیغ کشیدم . آم ستید در راهرو داشت فریاد می کشید . هفت نفر دیگر مانند سگ های سوخته روی میز تکان می خوردند و فریاد می کشیدند و به سوی در می رفتند و نیمی از آنها نیمی دیگری را روی زمین می کشید من روی زانوانم نشسته و چشمانم را گرفته بودم و منتظر بودم دینامیت ها منفجر شوند . سپس برای اینکه از هیاهو دور شوم؛ به سوی در دیگری رفتم و قفل را گشودم و آن را به شدت باز کردم و بار آخر که میستر را دیدم روی یکی از قالیهای شرقی گران قیمت افتاده بود. دستهایش شل کنارش افتاده بودند و اصلا نزدیک سیم قرمز نبودند. بچه های حفاظت ناگهان با نگاه های خشمگین راهرو را پر کردند ، آنها کلاه خود و ژاکتهای ضخیم داشتند و چند تا از آنها می خزیدند . آنها ما را گرفتند و از سالن پذیرش به آسانسور ها بردند آنها از من پرسیدند .
- زخمی شده اید؟
من نمی دانستم . صورت و لباسم خونی بود و مایعی چسبناک به آنها چسبیده بود که دکتر بعدا گفت از مایع مخچه است.
فصل سوم:
در طبقه اول و دورترین نقطه از میستر خانواده ها و دوستان منتظر بودند . چندین نفر از همکارانمان در اتاق ها و راهرو ها جمع شده بودند و منتظر نجات ما بودند وقتی ما را دیدند فریاد خوشحالی کشیدند. چون من خون آلود بودم مرا به اتاق کوچک ورزش در زیرزمین بردند که جز املاک شرکت بود و کسی به آن اهمیتی نمی داد ما آنقدر گرفتار بودیم که وقت ورزش نداشتیم و هر کس که کار نداشت مسلما کار پیدا می کرد.
دکترها بلافاصله مرا محاصره کردند و همسر من میان آنها نبود. وقتی آنها را قانع کردم که خون من نیست آنها آرام شدند و یک آزمایش عادی انجام دادند ، فشار خونم بالا بود و نبضم غیر عادی آنها به من یک قرص دادند