من تا اندازه ای چیزهایی را در مورد اعتیاد می توانستم درک کنم . از کجا او مواد مخدر خود را به دست می آورد؟ چقدر باید بایت آنها پول بپردازد؟ واقعا چقدر طول میکشد که او به طور واقعی ترک کند. و آثار اعتیاد از بدنش خارج شود؟ بعد به معالجه بپردازد؟ چقدر شانس و توانایی دارد تا این عادت را رها کند، عادتی که بیشتر از یک دهه با او بوده است؟ و آیا مقامات شهری با بچه های معتادین چه می کنند؟ او هیچی نداشت نه آدرس ، نه هویتی ، هیچی فقط یک قلب شکسته و داستانی غم انگیز . به نظر از اینکه روی صندلی نشسته بود راضی به نظر می رسید و من متعجب که چگونه به او بگویم که اینجا را ترک بکند و برود. قهوه هم تمام شده بود. صدای تیز و ریز صوفیا مرا به خود آورد. صدای تند و خشنی هم در اطراف آن به گوش می رسید وقتی به سمت در رفتم به این فکر بودم شاید یک دیوانه با تفنگی وارد دفتر بشود. اما تقریبا هم اشتباه نکردم، ستوان گاسکو با چند نفر کمکی دم در بودند. سه پلیس با لباس فرم به سوفیا نزدیک می شدند و او هم با داد و فریاد از کار آنها شکایت می کرد، اما فایده ای نداشت. دو نفر دیگر هم با لباسهای جین و عرقگیر آماده عملیات بودند . من و موردکای همزمان از اطاق کارمان بیرون آمدیم. گاسکو به من گفت: - سلام مایکل موردکای با فریاد پرسید طوری که دیوار لرزید - این دیگه چه حرکتی است؟ یکی از افراد یونیفرم پوشیده آماده در آوردن اسلحه خود شد. گاسکو به طرف مورد کای رفت و ضمن اینکه اوراق لازم را به موردکای می داد گفت: - این یک جستجو است. سپس چند برگ به دست مورد کای داد و گفت: - آیا شما آقای گرین هستید؟ ضمن اینکه اوراق را از دست او گرفت گفت:
- بله.
با فریاد از گاسکو پرسیدم: به دنبال چه می گردید؟ او هم با فریاد پاسخ داد: - همان چیز، آن را به ما بده و ما هم خوشحال می شویم که این عملیات را متوقف کنیم.