رابی روی صندلی مخصوص موکلین نشسته بود، شانه هایش افتاده بودند و وجود و بدن خود را به دور فنجان قهوه پیچانده بود گویی که این آخرین چیز گرم در زندگیش خواهد بود . از او پرسیدم: - چکار می توانم برایت بکنم؟ - مشکل من پسرم هست، ترنس، او شانزده سال دارد و آنها او را با خود برده اند. به چه کسانی او را بردند؟ - مقامات شهری، افراد سازمان های تربیتی. - او الان کجا هست؟ - او را گرفته اند . جواب های او کوتاه، با عصبانیت و سریع بودند، به او گفتم: - چرا آرام نمی گیری و در مورد تونس چیزهایی را برای ما نمی گویی . و او این کار را کرد، بدون اینکه به چشم هایم نگاه کند. دست هایش به دور فنجان قهوه بود و شروع به تعریف کردن کرد. چند سال پیش یعنی زمانی که او دقیقا به خاطر ندارد اما ترنس حدود ده ساله بود، در آن زمان آنها در یک آپارتمان کوچک زندگی می کردند. به خاطر مواد مخدر دستگیر می شود. به مدت بیست و چهار ماه به زندان می افتد. ترنس هم پیش خواهرش میرود و بعد از آزادیش از زندان او ترنس را بر می دارد و یک زندگی کابوس وار را در خیابان آغاز می کنند. در ماشین می خوابیدند، در ساختمانهای خالی و بی سکنه، زیر پل ها وقتی هوا گرم است. وقتی هوا سرد می شود به پناهگاه می برند. به هر ترتیب ترنس را در مدرسه نگه می دارد. او گدایی می کند، خود فروشی می کند و مواد مخدر می فروشد و این فقط به خاطر این بود که ترنس را در بهترین وضعیت غذایی و پوشاک نگه دارد و لباسهای او آبرومند در مدرسه باشد. اما او یک معتاد بود و نمی توانست اعتیادش را رها کند. حامله می شود و مقامات شهری او را با خود می برند بچه او متولد می شود او فرزند یک معتاد بود. به نظر او نسبت به فرزند تازه متولد شده اش چندان احساسی نداشت به جز نسبت به ترنس. مقامات شهری شروع به پرسش در مورد این فرزند کردند، به این دلیل مادر و فرزند به درون پناهگاه پناه بردند. با امید و امیدواری به خانواده ای پناه برد که زمانی به عنوان خدمتکار برای آنها کار می کرد، خانواده رولند، زوجی که فرزندان آنها بزرگ شده بودند و دور از آنها زندگی می کردند. آنها خانه ای گرم و کوچکی نزدیک دانشگاه هاوارد داشتند. او به آن خانواده پیشنهاد کرد که در صورتی که پسرش ترنس