- بله
. حتی برای افرادی مثل من؟ ابتدا فکر کردم که او یک بی خانمان هست و در حقیقت چیزی بود که ما با آن سر و کار داشتیم . همان طور که در را باز می کردم گفتم: - مطمئن باش مهمان ما باشید. هوای درون اطاق سردتر از بیرون بود به محض ورود رادیاتور شوفاژ را روشن کردم . قهوه درست کردم و تعدادی شیرینی از شب مانده در آشپزخانه پیدا کردم به او تعارف کردم و او هم به سرعت یکی برداشت و خورد ، پرسیدم:| - اسمت چیست ؟ - رو به روی هم کنار میز سوفیا نشستیم و منتظر گرم شدن شوفاژ و آماده شدن قهوه بودیم. - رابی. - من هم مایکل هستم کجا زندگی می کنی، رابی؟ - همه جا. لباس خاکستری رنگ مثل زیر پوش با جورابهای قهوه ای رنگ کفشهای کتانی سفید چروک شده بدون هیچ گونه مارکی بر روی آن پوشیده بود. بین سی تا چهل سال سن داشت و به ظاهر نحیف و لاغر می
رسید.
با لبخند به او گفتم:
- خب ادامه بدهید، من باید بدانم که شما کجا زندگی می کنید؟ آیا در پناهگاه زندگی می کنید؟ - قبلا در یک پناهگاه زندگی می کردم اما مجبور شدم آنجا را ترک کنم. تقریبا به من تجاوز شد. من هم با ماشین آنجا را ترک کردم. من ماشینی نزدیک در ندیدم از او پرسیدم: - آیا ماشین داری؟ - بله . - آیا خودتان رانندگی می کنید؟ | - رانندگی نمی کنم، فقط عقب آن می خوابم. بدون هیچ برگه حقوقی سوالاتی را از او پرسیدم کاری که فعلا انجام نمی دادم، وقتی دو فنجان قهوه ریختم، رادیاتور های شوفاژ به کار افتاده بودند در را بستم. مورد کای هم کمی بعد با سر و صدا وارد اطاق شد او هیچ وقت یاد نگرفته بود که با آرامی وارد محلی شود.