فرصت دارد تا خودش را اصلاح کند ، خودش را پیدا کند ، مهارتهایی کسب کند و شغلی را پیدا کند. بیشتر آنها در کمتر از یک سال موفق می شوند و می روند . تعداد کمی مایلند که اینجا برای همیشه بمانند. مردی به نام ارنی با یک دسته کلید وارد شد .در را باز کرد و وارد اطاق شد. کلینیک آماده کار بود. موردکای به سمت در رفت و اولین اسم را خواند، لوتر ویلیامز الوتر به زحمت از در وارد شد و به محض ورود خود با صندلی برخورد کرد و افتاد یک یونیفرم کار به رنگ سبز با جورابهای سفید و صندل های نارنجی پلاستیکی پوشیده بود. او در یک اتاقط دیگ بخار کار می کرد. دوست دخترش او را ترک کرده بود و همه چیز را با خود برده بود و بعد از اینکه خرج و مخارجش زیاد شد و حساب بالا آورد . آپارتمانش را از دست داد، خجالت می کشید به یک پناهگاه برود . او گفت : - من به یک فرصت نیاز دارم. من برای او متاسف شدم. تعداد زیادی قبض پرداختی داشت. موسسات و آژانس های اعتباری به دنبال او بودند برای مدتی در جایی از انجمن خودش را مخفی کرده است. موردکای رو به من کرد و گفت: - برایش یک ورشکستگی دست و پا می کنیم . نمی دانستم که چه طور این کار را انجام بدهم.لوتر با شنیدن عبارت ورشکستگی خوشحال و راضی به نظر می رسید. در عرض بیست دقیقه حرف های مربوطه را پر کردیم و لوتر با خوشحالی آنجا را ترک کرد. نفر بعدی به نام تامی بود و به آرامی وارد اتاق شد و دستش را برای دست دادن دراز کرد و دیدم ناخن هایش را به رنگ صورتی کرده است. با او دست دادم ولی موردکای این کار را نکرد.تامی در یک مرکز توانبخشی مواد مخدر بود و مالیات بدهکار بود. به مدت سه سال هیچ پرونده ای در مورد پرداخت مالیات هایش نداشت و اداره مالیات عائدی در آمد داخلی به ناگهان متوجه اشتباه خود شد. دو هزار دلاری هم که در حمایت از بچه ها دریافت می کرد پرداخت نکرده بود. فکر می کردم که وی تا اندازه ای و به نحوی یک پدر است. مرکز توانبخشی تصمیم گرفته بود او را تمام وقت استخدام نکند. مورد کای گفت : - تو نمی توانی در مورد مالیات ها و نگه داری از بچه ها ورشکسته بشوی .