اگر فکر می کردم که خیابانها خلوت تر می شود در اشتباه بودم ، من ناگهان تا حدی با مشکلات بعضی دیگر آشنا شدم . خوشبختانه با پشتکار و تجربیاتم توانستم کار را انجام بدهم. اولین تلفنم مربوط به شرکت در یک و سویینی بود به دنبال فردی به نام هکتور پالما بود و منتظر شدم ، بعد پنج دقیقه مجددا تماس گرفتم ، بالاخره منشی شرکت جواب تلفن مرا داد و دوباره منتظر شدم . صدای تند و آزار دهنده برادن چانس در گوشم حس کردم که گفت : - می توانم کمکتان کنم ؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم : - این مدت منتظر آقای هکتور پالما هستم . او گفت :
شما ؟
من گفتم : - ریک همیلتون ، یک دوست قدیمی مدرسه . - متاسفم او دیگر اینجا کار نمی کند . و گوشی را قطع کرد. به این فکر بودم که به پولی زنگ بزنم و از او خواهش کنم که تحقیق کنم چه اتفاقی برای هکتور افتاده است و یا شاید هم به رودلف ، بری نوزو و یا معاونم . بعد از این برخورد متوجه شدم که دیگر آنها رفیق من نیستند. من هم شاید پایم را از گلیم خود بیشتر دراز کردم ، از دید آنها من مایه دردسر آنها بودم . و این امر باعث شد تا از صحبت کردن با من سرباز بزنند در دفتر تلفن اسم سه هکتور پالما بود . قصد داشتم که به یکایک آنها تلفن بزنم . اما خطوط تلفن همگی مشغول بودند . این کلینیک دو خط تلفن داشت و چهار وکیل مدافع .
فصل نوزدهم
عجله ای در بیرون آمدن از کلینیک در پایان اولین روز کارم نداشتم . خانه مثل یک زیر شیروانی خالی بود و اندازه اش هم بزرگتر از سه اطاق سامارتیان هاوس نبود . اطاق خوابش تختی برای خوابیدن نداشت اطاق نشیمن یک تلویزیون معمولی داشت ، آشپزخانه یک میز ورق بازی داشت و از یخچال خبری نبود . نسبت به مبله کردن و تزئین کردن خانه دو دل بودم .