با این سوال از رویای خود بیرون آمدم .
گفتم :|
- شش ماه - آیا فکر می کنی که همسرم اعتراض می کند ؟ منظورت چیست ؟ - آیا با طلاق موافقت می کنی ؟ - ما در اینجا در این مورد صحبت نمی کنیم . - این زن یک سال مرا ترک کرده و این دلیل خوبی برای جدایی است . به هرزگی افتاده و فکر می کنم پرونده خیلی واضح و روشن است . از اقامت مارویس در پناهگاه یک هفته می گذشت فردی تمیز موقر بود ، و به دنبال کاری می گشت ، در
طول نیم ساعتی که با او صحبت می کردم لذت بردم و به او قول دادم تا طلاقش را بگیرم . آن روز خیلی سریع گذشت و اضطراب و عصبانیت من هم به حداقل رسیده بود . در حقیقت من به افراد واقعی با مسائل و مشکلات واقعی کمک می کردم ، افرادی که به جای دیگری برای ارائه دعوى قانونی خود نداشتند . اینان نه تنها از من بلکه از دنیای گسترده قوانین و مقررات ، دادگاهها و بروکراسیها به شدت وحشت داشتند . در عوض من یاد گرفتم که بخندم و با لبخند به آنها خوش آمد بگویم . بعضی ها از اینکه پولی برای پرداخت نداشتند عذر خواهی می کردند . به آنها می گفتم که پول مهم نیست ، واقعا پول مهم نبود . ساعت دوازده روی میز را جمع کردیم تا بتوانیم روی آن ناهار بخوریم . ساکنین پناهگاه برای خوردن مقداری سوپ کنار غذاخوری اجتماع کرده بودند ، به همین خاطر برای صرف غذا به رستورانی در همسایگی پناهگاه در خیابان فلوریدا رفتم . من تنها فرد سفید پوست رستوران بودم . کسی قصد کشتن مرا نداشت و توجهی هم به من نمی کرد .
سوفیا تلفنی پیدا کرد که هنوز کار می کرد . تلفن زیر انبوهی از پرونده روی میز نزدیک در قرار داشت . از او تشکر کردم . تلفن را به اتاق کار بردم ، من شمردم هشت نفر منتظر سوفیا بودند که وکیل نبود ، در اتاق نشسته بودند . مورد کای پیشنهاد کرد که بعد از ظهر آن روز را روی پرونده های مربوطه به پناهگاه
کار کنیم . مجموعة نوزده پرونده بود . مورد کای همچنین پیشنهاد کرد که باید با پشتکار زیاد کارهایم را انجام بدهم تا اینکه بتوانم به سوفیا در کارهایش کمک کنم .