موردکای به یک کلیسا می رفتند ، پیلر رابطه هایی داشت و می توانست پارتی بازی کند تا ماشینم را به دست بیاورم . او کمی پس از ساعت نه صبح شنبه وارد کلینیک شد . من و موردکای مشغول نوشیدن قهوه بودیم . و سعی می کردیم خودمان را گرم نگه داریم . پیلر شنبه ها کار نمی کرد . فکر کردم او ترجیح می داد آن وقت خوب باشد . مورد کای در حین رانندگی صحبت می کرد . و من پشت نشسته بودم و از خیابانهای شهر به شمال شرق رفتیم . برفی که پیش بینی کرده بودند به بارانی سرد تبدیل شده بود ، ترافیک سبک شده بود . صبح مرطوب و خنک فوریه بود . مردهای با جرات در پیاده رو ها تردد کردند . ما کنار جدول سنگی نزدیک دروازه های قفل شده پارکینگ شهر کنار خیابان جورجینا توقف کردیم ، پیلر گفت :
- اینجا بمانید .
من می توانستم باقیمانده ماشین لكزوسی ام را ببینم . او به سوی دروازه ها رفت و دکمه ای را که روی ستون بود فشار داد و در منتهی به دفتر انباری باز شد . پلیسی لاغر اندام بدون یونیفرم پلیس با چتر بارانی جلو آمد و با پیلر چند کلمه صحبت کرد . پیلر به ماشین برگشت و در را محکم بست و قطرات باران را از شانه هایش پاک کرد و گفت : - او منتظر شماست . من زیر باران رفتم و چترم را باز کردم و با سرعت به طرف دروازه ای که افسر ونکیل بدون هیچ احساسی از حسن نیت و شوخی منتظرم ایستاده بودند رفتم . او دسته کلیدی بیرون آورد و سه تا کلید از میان آنها که به قفل های سنگینی می خوردند جدا کرد و به من گفت : - از اینجا . در را باز کرد دنبال او وارد قسمت شنی پارکینگ شدم و سعی می کردم در چاله های پر از گل پا نگذارم . تمام بدنم با هر حرکتی درد می کرد ، به همین خاطر پریدنم از روی حفره ها محدود شده بود . او مستقیم به سوی ماشینم رفت . من به سوی صندلی جلویی رفتم . پرونده آنجا نبود . پس از یک لحظه دستپاچگی آن را پشت صندلی راننده روی کف ماشین دست نخورده پیدا کردم ، آن را قاپیدم و آماده رفتن شدم .