نام کتاب: وکیل خیابانی
? کسی به شما دسته کلید دفتر براون را نداده ؟ . البته که نه ! - خب ، آنها این پرونده خالی را روی میز شما با یک یادداشت و دو کلید پیدا کردند ، یکی کلید در بود و دیگری کلید کابینت پرونده ها . با خشم تا حد ممکن گفتم : - من چیزی نمی دانم . - سعی کردم آخرین جایی که پرونده خالی را گذاشتم به یاد بیاورم . دادگاهی من عمیقتر میشد . من یاد گرفته بودم مانند یک وکیل فکر کنم ، نه یک جانی . هکتور دوباره نوشابه اش را سر کشید ، من قهوه را . به اندازه کافی حرف زده بودیم ، پیام های خود را دریافته بودیم ، یکی از طرف شرکت و دیگری از طرف خود هکتور ، شرکت پرونده را می خواست با محتویات دست نخورده و هکتور می خواست من بدانم که دخالت او به قیمت از دست دادن کارش می شود . من باید نجاتش می دادم . میتوانستم پرونده را پس بدهم و اقرار کنم ، و قول بدهم قضیه مسکوت می ماند . و شاید شرکت مرا می بخشید . ضرری هم به کسی نمی رسید حمایت از کار هکتور می توانست شرط بازگشت باشد . در حالی که آماده رفتن می شدم پرسیدم : - چیزی دیگری نیست ؟ - نه خیر کی می خواهید با دستگاه دروغ سنج امتحان شوید ؟ - من با شما تماس می گیرم . کتم را برداشتم و آنجا را ترک کردم . فصل شانزدهم به دلایلی که من زود آن را خواهم فهمید مورد کای نفرت شدیدی از پلیسهای محلی داشت ، با اینکه بیشتر آنها سیاهپوست بودند ، به نظر او آنها با بی خانمانان سخت گیری می کردند، و این میزان همیشه برای سنجش خوب و بد بود . به هر حال چند نفر از آنها را می شناخت . یکی از آنها گروهبان پیلر بود ، مردی که موردکای او را اهل خیابانی معرفی کرده بود . پیلر با بچه های مشکل ساز اجتماعی نزدیک کلینیک کار می کرد . او و

صفحه 120 از 314