این احوالپرسی گرم ما ، توضیح می داد گویی ما هرگز همدیگر را ندیده بودیم . هکتور همان روز استنطاق شد و او همه چیز را حاشا کرد . او توضیح داد: - من یک دستیار وکیل در املاک و مستغلات هستم . شما براون چانس یکی از شرکا ما را ملاقات کردید
چون حرفهایم ضبط می شد و نمی باید جواب می دادم گفتم : - بلی . - من بیشتر برای او کار می کنم . من و شما هفته گذشته وقتی که در دفتر ایشان بودید مختصرأ با هم صحبت کردیم . - اگر شما این را می گویی ، من به یاد ندارم شما را دیده باشم . لبخند کم رنگ او را حس کردم . چشمانش آرامش پیدا کردند . چیزی که دوربینها هم نمی توانستند آن را ضبط کنند . با پایم زیر میز به پای او زدم ، خوشبختانه هر دوی ما با یک ساز می رقصیدیم . - ببین دلیل خواهش من برای ملاقات با شما این است که یک پرونده از دفتر آقای چانس مفقود شده . - آیا من متهم آن هستم ؟ - خوب نه ، اما احتمالا شما مظنون هستی . این همان پرونده ای است که وقتی با عجله وارد اتاق ایشان شدی آن را می خواستی ! با ناراحتی گفتم : - پس من مظنون هستم ! - هنوز نه راحت باشید . شرکت ما تحقیقات گسترده ای را درباره ی این مسئله انجام می دهد ، و ما با هر کسی به فکرمان می رسد صحبت می کنیم ، و چون شنیده ام شما پرونده را از آقای چانس خواسته بودید ، شرکت دستور داد با شما صحبت کنم . به همین سادگی ! - من نمی دانم در باره چی صحبت می کنی ، این ساده است ! - شما درباره پرونده چیزی نمی دانید ؟ . البته که نه ! چرا من باید پرونده را از شریکی در دفتر بردارم ؟ - آیا شما حاضرید با دستگاه دروغ سنج امتحان شوید ؟ - البته .. من آن را خیلی محکم گفتم ، امکان نداشت این کار را بکنم برای اینکه وسیله ای برای آن وجود نداشت . - خوب ، انها از همه ما خواستند این کار را بکنیم ، همه افرادی که به طوری به پرونده ربط دارند .