- اینجا بشین . او با لبخند گرمی صحبت می کرد . من آرام خم شدم و وارد کابین شدم او پرسید : - صورتتان چه شده ؟! - کیسه هوا را بوسیدم . - بله درباره تصادف شنیدم ، حالا بهتر هستید ؟! جایی تان که نشکسته ؟ من به آرامی در حالی که سعی می کردم آنچه را که در مغزش است بخوانم گفتم : - نه . یک ثانیه بعد او گفت : - شنیدم آن یکی مرده است !! او مسئولیت مکالمه را بر عهده گرفته است و نمی باید با او همراهی می کردم ، گفتم : - آره یک توزیع کننده مواد بوده ! - این شهر . در همین لحظه گارسون ظاهر شد ، هکتور از من پرسید : - چه می خوری ؟! - قهوه خالی . در آن لحظه نمی دانست چه قهوه ای را انتخاب کند که پایش به پای من خورد . از گارسون پرسید : - چه نوشابه ای دارید ؟ سوالی بود که گارسونها از آن متنفرند . گارسون مستقیم به او نگاه کرد و انواع نوشابه ها را شمرد. تماس پایش چشمانمان را به هم وصل کرد . هر دو دست هایش روی میز بود سپس گارسون را که مانند سپر جلویش ایستاده بود با انگشت دستش به سینه او زد و ناگهان گفت : - مولسون ! گارسون ناپدید شد ! او جیب گارسون را زد. آنها مراقب بودند . آنها هر جایی که بودند از آن طرف بدن گارسون چیزی را نمی توانستند ببینند . از روی غریزه می خواستم برگردم و افرادی را که داخل پیشخوان بودند ببینم ولی من جلوی این هوس را گرفتم ، البته تا حد زیادی به علت گردن دردم بود گردنم مثل تخته ای خشک شده
بود .