به او گفتم باید ماشین کرایه می کردم که مطابق با دستورالعمل شرکت بیمه ام بود . او مرا مثل یک دکتر به دقت معاینه کرد و وادارم کرد که یک قرص بخورم . سپس گفت : . فکر کردم می خواهی استراحت کنی .! - سعی کردم ولی فایده نداشت دارم از گرسنگی میمیرم . این اخرین غذای مشترک زن و شوهری بود و همانطور که شروع شده بود با غذای حاضری هم تموم می شد . حین صرف شام او پرسید : - کسی را به اسم هکتور پالما می شناسی؟ - لقمه را به سختی قورت دادم و گفتم : - بله . - یک ساعت پیش زنگ زد و گفت : که حتما باید با تو حرف بزند او کیه ؟ - یک دستیار شرکت ، باید صبح با او یکی از موارد را رو به رو می کردم او در تنگنا افتاده . . حتما چون می خواهد امشب ساعت 9 در ناتان در خیابان M تو را ببیند . - چرا در یک بار ؟!!! - چیزی نگفت فی مشکوک به نظر می رسید. | اشتهایم کور شد . ولی سعی کردم بخورم و تحت تاثیر قرار نگیرم ، نه این که لازم نبود او بفهمد. اصلا برای او اهمیتی ندارد . در بارانی سبک به سوی خیابان M پیاده به راه افتادم در حالی که درد بسیاری داشتم . پارک کردن در جمعه شب غیر ممکن بود من امیدوار بودم کمی عضلات بدنم را انعطاف بدهم و سرم را سبک کنم . جلسه به جز درد سر چیز دیگری نمی توانست باشد . ولی من آماده شده بودم . در فکر این بودم که دروغ بگویم تا رد پایم را بپوشانم و دروغهایی بیشتری برای پوشاندن دروغهای قبلی ، با این وضع دروغ گفتن زیاد مهم جلوه نمی کرد. شاید هکتور برای شرکت کار می کرد و شاید او را تحت نظر داشتند. به دقت باید گوش می کردم و کم حرف می زدم . باز نیمه پر بود ده دقیقه زود رسیده بودم ولی او آنجا بود و در کابین کوچکی منتظر من نشسته بود . وقتی نزدیکش شدم از جایش پرید و دستی به من داد و گفت : | - تو باید مایکل باشی ! من هکتور پالما هستم از املاک و مستغلات ؛ خوشحالم تو را می بینم . این یک حمله بود ، یک انتخاب شخصی که مرا روی پاشنه هایم قرار داد دست به هم دادیم و چیزی شبیه از دیدن شما خوشحالم را گفتم ، او به کابین اشاره کرد و گفت: